کپی از مطالب صهبای صهبا



هنوزم نمی فهمم چرا کشوری که عنوان اسلامی رو پیش از اسمش یدک می کشه، اینترن های آقا رو برای بخش ن به کار می گیره. وقتی چهره معذب و مضطرب خانم های باردار رو تصور می کنم، بیشتر شرمنده می شم. شرمندگیم وقتی مضاعف می شه که سر و کله اون آقا ناگهان پیدا بشه و خانم باردار حین زایمان، شوک بخوره که مَرد اینجا چه کار می کنه! و همین شوک توی اون شرایط، کافیه تا زایمانش رو مختل کنه.
شرمندگیم زمانی تبدیل به عصبانیت می شه که می بینم همین مسئله شده اسباب جوک و خنده اینترن های خانم و آقایی که شعورشون نمی رسه به این موضوع که سوژه کردن بیمار، یکی از المان های عدم وجود شرافته!
امروز شرمندگیم با تأسف ممزوج شد؛ وقتی که شنیدم قراره رزیدنتی ن و زایمان از بین آقایون هم دانشجو بپذیره. با چه استدلالی؟ با این دلیل که بخش ن اوضاعش نامناسبه و نیاز به مدیریت مردانه داره!


+ نکته جالبش اینه که این مسئله به دوستای فمینیستمون هیچ فشاری وارد نکرده و خیلی راحت اون رو یکی از مصادیق آزادی می دونن!

+ یادم باشه واسه دیدار رهبری تمرکز کنم روی پوسته ای بی روح به اسم اسلام در درون نظام جمهوری اسلامی. چیزی که لابه لای زندگیامون نشسته و اصلا حواسمون بهش نیست. از حاکمیت گرفته تا فرد به فردمون که متأثر از نظام اجتماعی، تسلیم وضعیت نابهنجارش شدیم؛ مع الاسف!

شبایی که کشیک باشم، دو نوع غذا می پزم و می ذارم یخچال برای شام و سحری همسر. ماه رمضون امسال قرار گذاشتیم روزایی که چهل و هشت می رم (دو کشیک پشت سر هم) ، شام و افطاری رو یکی کنیم و همسر غذا بخره و بیاد کنار هم تو محوطه بیمارستان افطار کنیم. ساعت ۹:۴۵ شب بود که به خودم اومدم و دیدم ۱۶ تا میسدکال دارم. آخریشم ساعت ۹:۲۵ بود. به اضافه یه اس ام اس از طرف همسر:《لو نهرتنی ما برحت من بابک و لاکففت عن تملقک》. یاد ابوحمزه های حاج منصور دوران عقد افتادم و نیشم تا بناگوشم وا شد. اون موقه ها حاج منصور به این جمله ش که می رسید، همسر اس ام اس می داد که این یه فرازش حکایت خواستگاری ماست از شما! و من اون طرف، میون صدای گریه و شیون بقیه نیشم وا می شد. دیشب هم در همین حال با نیش باز، کشیکو سپردم دست مهسا و روپوشمو گذاشتم پاویون، چادرمو سرم کردم و بدوبدو رفتم پایین. دراز کشیده بود روی چمنای محوطه و به آسمون نگاه می کرد که بالا سرش ظاهر شدم. گفت از سر شب داشتم دنبال ستاره م می گشتم که خدا رو شکر الان پیداش کردم. نیشم تا بناگوشم وا شد. گفتم ستاره ت دنباله دار نشه یه موقع! نیشش تا بناگوشش وا شد. انتظار داشتم غذا بخره ، ولی خودش غذا پخته بود. ماکارونی! همسر حساسه رو این که آبجوش هم از بیمارستان نخوره. می گه اینا بودجه بیت الماله و واسه امثال من نیست. حتی قاشق چنگال بیمارستانم دست نمی زنه. با خودش فلاسک آورده بود و دمنوش دم کرده بود با نبات و زعفرون. اومدم روزه مو با خرما وا کنم که گفت فقط واسه ما ناز می کنی؟ تسبیح تربتشو آورد جلوی چشمام و ادامه داد واسه خدا ام یه کم ناز کن! یادم افتاد نمازمو نخوندم. با نگرانی گفتم نمازمو. گفت این یکی رو دیگه شرمنده. نمی شد منتظرت بمونم. ولی عشا رو نخوندم تا بیای. نیشم تا بناگوشم وا شد. خرما رو گذاشتم دهنم و گفتم شکم گُشنه که خدا پیغمبر نمی شناسه. نیشش تا بناگوشش واشد و لیوانو از دمنوش پر کرد. دمنوشو با چندتا خرما خوردیم و افطارمون عطر زعفرون گرفت. بالاخره توی تاریکی چمنای محوطه نماز خوندیم. یه نماز پر از فکر ماکارونی و پر از نیش باز! بعد نماز و وسط ماکارونی خوردن، دست گذاشت روی انگشتم که حلقه توش نبود. حلقه خودشو درآورد و برای بار هزارم خواستگاریم کرد. منم برای بار هزارم نیشم تا بناگوشم وا شد. آخه بیمارستان که میام حلقه دست نمی کنم. اوایل عقد که اینترن بودم و هر روز میومد دنبالم بیمارستان، هر روز حلقه خودشو درمی آورد و خواستگاریم می کرد. و منم هر روز نیشم تا بناگوشم وا می شد. این دفعه که حلقه رو جلو آورد، حلقه شو گرفتم و وسط غذا خوردن عین فنر از جا پریدم و دویدم به سمت پاویون. گفت کجا؟ تو راه همین طور که با عجله می رفتم، گفتم برمی گردم الان. روپوشمو برداشتم و بدو بدو برگشتم پایین. دست کردم توی جیب روپوش و انگشتر فیروزه مامان وجیهه رو آوردم بیرون و تو مشتم گرفتم. گفتم چشماتو ببند و کف دستتو وا کن. چشماشو بست و دستشو واکرد و وقتی گذاشتم توی دستش، چشماشو واکرد. گفت چه قشنگه! گفتم هدیه ست. ماجرای مامان وجیهه رو براش تعریف کردم که صبح اول وقت به دخترش گفت وسایلشو از توی کمد براش بیاره. بعد گشت توی کیفش و انگشتر فیروزه شو درآورد. دستم کرد و گفت اینو برای عروسم کنار گذاشته بودم و حالا برای تو! ماجرا رو که کامل براش گفتم، انگشترو بوسید و کرد توی انگشتم و برای هزار و یکمین بار خواستگاریم کرد. آروم گفت این بار ولی یه طعم دیگه داشت. به شرطی که قول بدی تو بهشت به مامان وجیهه ت توضیح بدی که قبلا یه بار شوهر کردی! نیشم تا بناگوشم وا شد.

+ مامان وجیهه (پیرزن تخت ۸) + ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.

+ سر ظهر دخترشون می گفت خیلی دوسِت داره که انگشترو داده بهت. تا حالا به منم که دخترشم نداده بود. بهش گفتم منم امروز صبح انگار مامان خدا بیامرز خودمو بعد سه سال دوباره پیدا کردم - با این که می دونستم این یکی مامانم هم خیلی زود قراره از پیشم بره -
نیت کردم صبح هم مراسم کفن و دفن وجیهه جونو برم و هم یه سر بزنم به خاک مامان. خدا کنه بعد دو شب نخوابیدن کم نیارم.

نمازم که تموم می شه می بینم پیرزن تخت ۸ که فردا جراحی قلب داره اومده نمازخونه و مشغول نماز صبحشه. سعی می کنم به روی خودم نیارم که دیدمش تا این که می گه حالا شمام نمی خواد خودتو به اون راه بزنی. خنده م گرفته از حرفش ولی خیلی جدی ابروهامو به حالت اخم تو هم می کشم و بهش می گم کی به شما گفته پاتو بذاری روی زمین! می دونی چه قدر کارت خطرناکه مادرجان؟ بدون این که حرفام براش اهمیتی داشته باشه می گه فکر نمی کردم شما دکترا هم نماز بخونین. وگرنه می رفتم نمازخونه اون یکی بخش. دندونام از خنده پیدا می شه. زود خنده مو جمع می کنم و دوباره با اخم و این بار جدی تر از قبل می گم شما خودتون برای خودتون مهم نیستین. لااقل زحمتای ما رو به باد ندین! با همون آرامش و شیرین زبونی می گه شماها همه تون وسیله این. می گم دنیا، دنیای اسبابه. می گه ما دیگه داریم می ریم ملاقات خدا. باید پشت کنیم به اسباب تا برسیم به خودش. حکمت از دهن پیرزن بانمک می ریزه تو دلم. نفس عمیق می کشم تا ایمانشو بیشتر استشمام کنم. می گم بشینین تا براتون ویلچر و میز بیارم. پاتون نباید روی زمین گذاشته بشه. می گه تو که تا الان خودتو به ندیدن زدی. چند دقیقه دیگه م خودتو مشغول کن. دلم می خواد این نماز آخری به دلم بچسبه. حالا دیگه اخمام وا شده و یه لبخند بزرگ نشسته رو لبام. با خنده می گم دور از جونتون. ایشالا سایه تون بالاسر جوونترا باشه. من تازه می خوام باهاتون دوست بشم. دکتر خصوصی راه نمیدین خونه تون؟ می گه دکتر نه؛ ولی عروس چرا. از خجالت سرمو میندازم پایین که می گه دلم می خواست عروس براش پیدا کنم. ولی یه روز صبح رفت و دیگه برنگشت خونه. می گم نسل بی وفایی شدیم مادر. غصه نخورین. خودم دخترتون می شم. می گه آره. خیلی بی وفا بود. نیومد و نیومد و نیومد تا حالا من برم پیشش. چشمام از تعجب گرد می شه. چادر نماز از سرم افتاده و حواسم نیست که موهام اومده بیرون. دست می کنم پشت موهامو که موقع وضو باز کرده بودم دوباره می بندم و مقنعه مو مرتب می کنم. ادامه می ده: سی و سه ساله چشم به راهشم. از روزی که پشت سرش آب ریختم و برگشت نگام کرد و گفت این آب ریختنها خرافاته. سی ساله هر هفته می رم قطعه ۴۴ بهشت زهرا و هر بار یکیشونو بغل می کنم و می گم تو محمد منی. دیشب اومد به خوابم و گفت فردا میام پیشت مادر! 
بغضمو فرو می دم. تازه دارم می فهمم کی جلوم نشسته. سرمو می ذارم روی پاهاش. همون پاهایی که می گفتم نباید زمین بذارتشون. دست می کشه رو سرم مادری که مادر شهیده.

مومن اگر از شرق تا غرب در تصرفش باشد برای او خیر است و اگر تمام اعضای بدنش را تکه تکه کنند باز هم برای او خیر است. خدا هر چیز بر سر مومن بیاورد برای او خیر است.

+ این جملات رو پیش از ظهر امروز یک سید میانسال بهم از قول امام صادق گفت ، در حالی که همسرش رو با درد در قفسه سینه آورده بود بخش. و من بعد از اوردر دادن ، دقایقی بالاسر همسرش نشسته بودم ، فشارشو مدام کنترل می کردم و TNG رو مدام بالا پایین. در همون حال از آقا خواستم بیکار نباشن و در همون وضعیت کارشونو انجام بدن. اینکه واسطه رزق بشن برای من ، نرس و همسرشون با اولین روایتی که به ذهنشون می رسه. و شد آنچه شد.

حدود ساعت ۲۳ از خونه راه افتادم که کشیک سپیده رو توی اورژانس تحویل بگیرم تا بتونه نصف شب بره فرودگاه امام دنبال داداشِ از فرنگ برگشته ش. و مواجه شدم با اوضاع داغونی که من و سپیده دو تایی با همدیگه هم از پسش برنمیومدیم. سپیده کاملا هول کرده بود و نگران از اینکه تو این وضعیت آیا می تونه به من اعتماد کنه و کشیکشو بسپاره بهم یا نه. و من تازه از راه رسیده دارم نگاه می کنم یکی یکی به تخت ها، می رم سراغ پرونده ها و نت های سپیده رو می خونم ؛ در حالی که سپیده از این طرف به اون طرف می دوئه تا با دو تا دست بتونه کار ده نفرو انجام بده. در حالی که هر دو تا اینترن کشیک امشب با دیدن ناگهانی من ذوق زده شدن، سلام و احوالپرسی می کنن باهام تا این که سپیده از راه می رسه و شخصیتشونو جلوی همه به باد میده که تو این شلوغی چه وقت خوش و بش کردنه؟! و من آروم بهشون می گم که هنوز رئیس نرفته. حرکت کنین سربازا! بدو ببینم! با شوخی من یه کم حالشون جا میاد و می خندن و میرن دنبال سپیده. با یه چشم دارم به آقایی که تخت ۴ بستری شده نگاه می کنم، با یه چشم به پرونده ش که سپیده نوشته epigastric pain R/O AICS . همزمان با گوشم دارم سپیده رو دنبال می کنم که با یه لحن جدی داره از همراه حدودا ۲۰ ساله بیمار تخت ۵ می پرسه مریضت حامله ست؟ سرم رو کامل از روی پرونده بالا میارم و نگاه می کنم به تخت پنج که اونم یه آقای حدودا ۲۵ ساله ست! چشم میندازم به سپیده و همراه بیماری که در مقابل لحن سپیده کاملا گرخیده و سپیده ای که این بار با تُن صدای بالا تکرار می کنه کَری آقا؟ می گم حامله ست؟ نگام میفته به اینترنایی که پشت سر سپیده دارن غش غش می خندن. و حالا همراه بیمار که اونم شروع می کنه به خندیدن! سپیده کاملا قاتی کرده و احتمالا الانه که از خشم منفجر بشه. زود میرم جلو به سپیده می گم که ایشون همراه این آقا هستن. سپیده سرشو برمیگردونه سمت تخت ۵ که در همین حین ، خود بیمار خیلی مظلومانه میگه به خدا حامله نیستم خانوم دکتر! سپیده ، من ، بیمار ، همراه بیمار ، اینترنها ، نرس ها ، در ، دیوار و تمام کائنات از خنده منفجر می شیم!


+ ساعت از ۱۲ گذشته بود که سپیده رو فرستادم بره و ساعت ۱ اوضاع اورژانس طبیعی شد. به اینترنا می گم خوب بساط غیبت فردا صبحتون پشت سر خانوم دکتر جفت و جور شده ها! خدا رحم کنه بهش که چه سوژه ای دستتون داد. یکیشون برگشته میگه اومدم لایو بگیرم ازش بذارم اینستا. اون یکی قاه قاه می خنده و میگه خانوم دکتر مرزهای علم بشری رو درنوردید. میگم خب حالا بسه دیگه. اوضاع اورژانس خوبه فعلا. یکیتون میتونه بره بخوابه و بعد با هم جابه جا کنین. در همین حال می بینم لب یکیشون چسبیده به صورتم و داره بوسم میکنه!
هر بار که کشیک میرم، به این فکر میکنم که چه بلایی سر ما اومده که توی سلسله مراتبمون از سربازخونه هم بدتر با هم تا می کنیم؟ چرا اینترن عزا میگیره واسه شبایی که کشیکه؟ چرا رزیدنت مثل برده و بنده برخورد می کنه اینترن؟ چرا اینترن باید از رزیدنت و اتند متنفر بشه؟ و استاجر از اینترن؟ چه قانون نانوشته ای پشت این بی اخلاقیامون خوابیده؟ و مهمترش اینکه چطور میشه با این قانون نانوشته مقابله کرد؟
عجالتا من، فقط اندازه یه نفر ازم در همین حد برمیاد! تا خدا کمک کنه این رسم و رسوم باطل شه.

امشب مثل سالهای قبل، رفتیم مهمونسرای دانشگاه همسر تا در جمع خانوادگی همکاراش افطار کنیم. در اصل مهمونیشون برای دیشب بود و به خاطر کشیک من، مهمونی رو موکول کرده بودن به امشب. منم که امروز پست کشیک بودم و حسابی خواب آلود. حتی دوش عصر هم نتونست سر حالم کنه و خمیازه پشت خمیازه به جسمم حمله می کرد. بعد از صرف افطاری و شام اومدیم توی آلاچیقهای محوطه مهمانسرا تا چای و میوه بخوریم و گپ بزنیم. و البته خمیازه های مکرر من که سوژه جمع شده بود.
ادامه مطلب

شبایی که کشیک باشم، دو نوع غذا می پزم و می ذارم یخچال برای شام و سحری همسر. ماه رمضون امسال قرار گذاشتیم روزایی که چهل و هشت می رم (دو کشیک پشت سر هم) ، شام و افطاری رو یکی کنیم و همسر غذا بخره و بیاد کنار هم تو محوطه بیمارستان افطار کنیم. ساعت ۹:۴۵ شب بود که به خودم اومدم و دیدم ۱۶ تا میسدکال دارم. آخریشم ساعت ۹:۲۵ بود. به اضافه یه اس ام اس از طرف همسر:《لو نهرتنی ما برحت من بابک و لاکففت عن تملقک》. یاد ابوحمزه های حاج منصور دوران عقد افتادم و نیشم تا بناگوشم وا شد. اون موقه ها حاج منصور به این جمله ش که می رسید، همسر اس ام اس می داد که این یه فرازش حکایت خواستگاری ماست از شما! و من اون طرف، میون صدای گریه و شیون بقیه نیشم وا می شد. دیشب هم در همین حال با نیش باز، کشیکو سپردم دست مهسا و روپوشمو گذاشتم پاویون، چادرمو سرم کردم و بدوبدو رفتم پایین. دراز کشیده بود روی چمنای محوطه و به آسمون نگاه می کرد که بالا سرش ظاهر شدم. گفت از سر شب داشتم دنبال ستاره م می گشتم که خدا رو شکر الان پیداش کردم. نیشم تا بناگوشم وا شد. گفتم ستاره ت دنباله دار نشه یه موقع! نیشش تا بناگوشش وا شد. انتظار داشتم غذا بخره ، ولی خودش غذا پخته بود. ماکارونی! همسر حساسه رو این که آبجوش هم از بیمارستان نخوره. می گه اینا بودجه بیت الماله و واسه امثال من نیست. حتی قاشق چنگال بیمارستانم دست نمی زنه. با خودش فلاسک آورده بود و دمنوش دم کرده بود با نبات و زعفرون. اومدم روزه مو با خرما وا کنم که گفت فقط واسه ما ناز می کنی؟ تسبیح تربتشو آورد جلوی چشمام و ادامه داد واسه خدا ام یه کم ناز کن! یادم افتاد نمازمو نخوندم. با نگرانی گفتم نمازمو. گفت این یکی رو دیگه شرمنده. نمی شد منتظرت بمونم. ولی عشا رو نخوندم تا بیای. نیشم تا بناگوشم وا شد. خرما رو گذاشتم دهنم و گفتم شکم گُشنه که خدا پیغمبر نمی شناسه. نیشش تا بناگوشش واشد و لیوانو از دمنوش پر کرد. دمنوشو با چندتا خرما خوردیم و افطارمون عطر زعفرون گرفت. بالاخره توی تاریکی چمنای محوطه نماز خوندیم. یه نماز پر از فکر ماکارونی و پر از نیش باز! بعد نماز و وسط ماکارونی خوردن، دست گذاشت روی انگشتم که حلقه توش نبود. حلقه خودشو درآورد و برای بار هزارم خواستگاریم کرد. منم برای بار هزارم نیشم تا بناگوشم وا شد. آخه بیمارستان که میام حلقه دست نمی کنم. اوایل عقد که اینترن بودم و هر روز میومد دنبالم بیمارستان، هر روز حلقه خودشو درمی آورد و خواستگاریم می کرد. و منم هر روز نیشم تا بناگوشم وا می شد. این دفعه که حلقه رو جلو آورد، حلقه شو گرفتم و وسط غذا خوردن عین فنر از جا پریدم و دویدم به سمت پاویون. گفت کجا؟ تو راه همین طور که با عجله می رفتم، گفتم برمی گردم الان. روپوشمو برداشتم و بدو بدو برگشتم پایین. دست کردم توی جیب روپوش و انگشتر فیروزه مامان وجیهه رو آوردم بیرون و تو مشتم گرفتم. گفتم چشماتو ببند و کف دستتو وا کن. چشماشو بست و دستشو واکرد و وقتی گذاشتم توی دستش، چشماشو واکرد. گفت چه قشنگه! گفتم هدیه ست. ماجرای مامان وجیهه رو براش تعریف کردم که صبح اول وقت به دخترش گفت وسایلشو از توی کمد براش بیاره. بعد گشت توی کیفش و انگشتر فیروزه شو درآورد. دستم کرد و گفت اینو برای عروسم کنار گذاشته بودم و حالا برای تو! ماجرا رو که کامل براش گفتم، انگشترو بوسید و کرد توی انگشتم و برای هزار و یکمین بار خواستگاریم کرد. آروم گفت این بار ولی یه طعم دیگه داشت. به شرطی که قول بدی تو بهشت به مامان وجیهه ت توضیح بدی که قبلا یه بار شوهر کردی! نیشم تا بناگوشم وا شد.

+ مامان وجیهه (پیرزن تخت ۸) + ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.

+ سر ظهر دخترشون می گفت خیلی دوسِت داره که انگشترو داده بهت. تا حالا به منم که دخترشم نداده بود. بهش گفتم منم امروز صبح انگار مامان خدا بیامرز خودمو بعد سه سال دوباره پیدا کردم - با این که می دونستم این یکی مامانم هم خیلی زود قراره از پیشم بره -
نیت کردم صبح هم مراسم کفن و دفن وجیهه جونو برم و هم یه سر بزنم به خاک مامان. خدا کنه بعد دو شب نخوابیدن کم نیارم.

صبح امروزمو با اولین جریمه عمرم به جرم نبستن کمربند ایمنی شروع کردم. تا اینجای ماجرا فدای سرم. زنگ زدم به همسر خبر بدم و انتظار داشتم بگه فداسرت که گفت استغفار کن که روزه ت خالص نبوده. گفتم چرا؟ گفت خلاف قوانین راهنمایی رانندگی عمل کردی و چونکع جزء قوانین جمهوری اسلامی ان شرعا باید رعایت بشن. از سر صبح تا حالا آشوبم کرده. چند دقیقه پیش زنگ زد و گفت شوخی کردم ، جدی نگیر و خواستم واسه دفعه بعد یادت بمونه. ولی خودم درگیرشم. واقعا همینه دیگه. تفاوت زندگی ما با نظام های غیراسلامی اینه که قوانین اجتماعی ما قبل از اینکه وجهه بیرونی داشته باشن ، از درون باید ما رو کنترل کنه. یعنی: من کمربند نمی بندم که جریمه نشم ، من کمربند نمی بندم که جونم سالم بمونه ، من کمربند نمی بندم از روی عادت ، بلکه من کمربند می بندم چون تحت ولایت خدا هستم. گرفتین چی شد؟ پس بیاین با هم عذاب وژدان بکشیم به خاطر تمام بی قانونیهامون و حتی نیتهای ناجوری که تا الان موقع اجرای قوانین راهنمایی رانندگی داشتیم!

ماجرای دوم اینکه امروز پیج شدم اورژانس. به محض ورودم و قبل اینکه بخوام تحرک و تفکری داشته باشم ، تکنسینای ۱۱۵ وارد شدن و نیومده فهمیدم که بازم سی پی آر در انتظارمونه. به پرستار گفتم زود متخصص بیهوشی. رفتم سمتش: رینوراژی و اتوره و بعد که نزدیکتر شدم اون طرفش اتوراژی. نبض کاروتیدش زیر دستم پر می زد ، سطح هوشیاری پایین ، راکن آی ، مردمکش میدریاز و تنفسش سخت و نامنظم. اومدم ساکشن کنم که دهن پر خونش خالی شه که یهویی فایت کرد و خون بالا آورد روی تموم زندگیم. تا اینجای ماجرا فدای سرش. با فایت دوباره و سه باره ش نگران آسپیراسیون شدم و بالاخره تصمیم گرفتم که اینتوبه ش کنیم. ۴ نفر به مدت ۴۰ دقیقه با زبون روزه مردن و زنده شدن که آقای جوان حدودا ۲۵ ساله موتور سواری که کلاه ایمنی نذاشته بود به دلیل ضربه شدید به سرش نمیره!
حالا اگه خدا رو در نظر گرفته بود و برای خدا کلاه ایمنی گذاشته بود چی می شد؟

+ نه از ترس جریمه ، نه بخاطر حفظ جونمون ، بلکه برای خدا کمربند ببندیم ، کلاه ایمنی استفاده کنیم ، با تلفن همراه صحبت نکنیم ، مراعات چراغهای راهنمایی رو بکنیم و هر چیز دیگه ای که قراره باشه.

+ اومدم پاویون و دراز کشیدم و چند دقیقه ای پاهامو گذاشتم به دیوار که خون تو بدنم جریان پیدا کنه برای حدود دو سه ساعتی که باقیمونده. یه دعا میکنم آمین بگین: خدایا کار و بار من و امثال من رو الساعه و دائما کساد بفرما!

از کشیک دیشب بگم براتون که خیلی خوب و خلوت بود. ساعت ۱:۳۰ صبح رفتم پاویون یه کم استراحت کنم که دیدم یکی از اینترنهام نشسته داره عین ابر بهار گریه میکنه! رفتم کنارش نشستم میگم چی شده؟ میگه هیچی و دوباره قلپ قلپ اشکش میاد بچه م! میگم نیدل استیک شدی؟ میگه نه خانوم دکتر. میخندم و با شیطنت میگم شکست عشقی؟ وسط گریه ش میگه نه خانوم دکتر. میگم پس چی شدی تو دختر؟ میگه هیچی و به گریه ش ادامه میده.
اینترن هم کشیکش یه آقا بود. صداش کردم پشت در پاویون. میگم چرا داره گریه میکنه؟ میگه دکتر فلان (رزیدنت سال اول) وادارش کرده بره کل بیمارستانو دور بزنه و بخش به بخش باهاش تماس بگیره. میگم اونوقت چرا آقای دکتر این کارو کردن؟ میگه بهش گفتن بیمارو TR کن. اینم گفته بیمار آقائه. اینترن آقا باید انجامش بده. دکتر هم عصبانی شده و گفته وقتی میگم بکن رو حرفم حرف نزن. اول وادارش کرد TR تحریکی بکنه و بعدم فرستادش کل بیمارستانو دور بزنه!
ادامه مطلب

قبل افطار رفتم بوفه و یه سری خرت و پرت و به طور خاص یه پفک بزرگ خریدم تا امشبو به یاد جوونیامون سر کنیم. با کلی استرس پفکو زیر چادرم قایم کردم که آبروم جلوی همکارا نره تا بالاخره رسیدم پاویون. زهرا که اومد و پفکو دید گل از گلش شکفت. گفتم باورت میشه ۴ ساله پفک نخوردم؟ گفت منم. گفتم با پفک افطار کنیم دیوونه؟ گفت آره دیوونه! گفتم البته خیلی ام عاقلانه س. حضرت علی هم با نمک افطاری می کردن. دو تایی زدیم زیر خنده و بلند گفتم قربه الی الله و در پفکو وا کردم که دیدم کد خوردیم. بدو بدو رفتم. متخصص قبل من رسیده بود و اینترنم (پسر شجاع +) هم بالاسر بیمار بود. به وضوح هول کرده بود بچه م با رنگ و روی پریده. بیمار یه آقای مسن بود با کاهش سطح هوشیاری شدید ، عرق سرد و صدای خرخر. مریض بیهوش شد و رفت! دکتر گفت ساکشن و پسر شجاع هم شوک بود. روپوششو کشیدم و با تحکم گفتم آهای پسر! ساکشن. خود دکتر رفت برای ساکشن. دست گذاشتم دیدم نبض داره. گفتم دکتر دیابتیه ها. پسرشجاع همچنان در شوک بود که این بار خیلی بد داد زدم سرش که گلوکومترو بیار. هدنرس همون موقع رسید. قندش ۵۰ بود. به نرس گفتم %Dextrose 50. بیمار همین که یه ویالشو گرفت پا شد ماشالا نشست و نگامون کرد. خنده م گرفته بود. در گوش پسر شجاع آروم گفتم و ما این چنین مرده زنده می کنیم به اذن الله

برگشتم در حالی که داشتم پیش خودم فکر میکردم چکار کنم با پسرم که ترسش از این صحنه ها بریزه که دیدم زهرا پشت سرمه. گفتم بریم؟ گفت یه لحظه صبر کن. دیدم داره صدا میکنه : آقا محمد! نگاه کردم دیدم با پسر شجاعه! گفتم زهرااا؟! گفت پسر عمه ام مه دیگه! پسر شجاع اومد جلو به سلام و علیک با زهرا. منم فرصتو مغتنم شمردم و گفتم مستحق یه کشیک اضافه ای. زهرا ام اومد طرف من و گفت مادرشم ازش راضی نیست. حتما تنبیهش کنین خانوم دکتر. من یه نگام به پسرم بود که کله شو دوباره کرده بود تو زمین و یه نگام به زهرا. ابرو انداخت که یعنی ادامه بدم. منم گفتم بنظرم واسه فردا شب یه کشیک بزنیم براش. یهو کله شو آورد بالا گفت خانوم دکتر فردا شب قدره. من دو تا کشیک اضافی از بچه ها قبول کردم که شبای قدرمو خالی کنم. خواهش می کنم ازتون. گفتم خب تو که بلدی ، سه تا دیگه م ازشون قبول کن و کشیک فردا شبتو باز خالی کن. خلاصه با یه اشاره ابروی زهرا با بولدوزر داشتم از روی پسرم رد میشدم. از اون التماس ، از من سنگدلی. از اون التماس ، از من سنگدلی . که زهرا پرید وسط و گفت امشب باید مادرشو راضی کنه. اگه مادرش زنگ بزنه به من و بگه که ازش راضی شده ، من واسطه میشم. منم چسبوندم بهش که عجالتا من کشیک اضافی رو براشون مینویسم تا بعد. به جون مصطفام اشک تو چشماش جمع شده بود. هی میخواستم بغلش کنم بگم فیلمه مادر! گریه نکن پسرم! ولی دیگه زهرا خیلی سفت داشت میومد و چاره ای نبود که منم پا به پاش بیام. خلاصه بچه مو تو همون حال ولش کردیم و اومدیم.

تو راه پاویون گفتم زهرا من دو سه روزه هلاک این پسرم. چقدر محجوبه. مادرش ازش ناراضیه واقعا؟ چیه ماجرا؟ زد زیر خنده و گفت نه بابا! این مشکلش اینه که زن نمیگیره! عمه م سپرده واسه ش زن پیدا کنیم ، ولی این تریپ برداشته تا بعد آزمون دستیاری زن نمیگیرم! گفتم خب پس خوب اومدیم براش. کشتیمش. تموم شد.

حدود ده دقیقه بعد گوشی زهرا زنگ خورد. عمه ش پشت خط بود. زهرا توضیح داد که نترس عمه. رزیدنت محمد رفیقمه. بعد گوشیو داد دست من و عمه ش کلی تشکر و تعارف و این چیزا. گفتم خدا حفظش کنه پسرتونو. خیالتون از بابتش راحت باشه. ماشالا عین دسته گل پاک و نجیبه. خلاصه عمه زهرا کلی شرح حال داد و معیارا و شرایطشونو گفت و خواست براش عروس پیدا کنم! رفتم تو فکر واسه پسرم.

+ دنیا خیلی کوچیکه. همینقدر کوچیک. شایدم کوچیکتر!

صبح از بخش ن زنگ زدن که برم بالا سر یه خانم که دیابت بارداری داره و دم زایمانشه. رفتم و دیدم کلی استرس داره. ۲۵ سال داشت و بچه اولش بود. خیلی تنها بود و گفت همراهش فقط همسرشه. نشستم کنارش و فارغ از پزشکی و پرونده در مقام دو تا زن با هم حرف زدیم. گفتم بچه ت چیه؟ گفت پسره. گفتم اسمشو چی میذاری عزیزم؟ گفت از اول گفتیم امیرحسین. گفتم ای جانم. چه اسمی. زیر سایه امیرالمومنین و امام حسین باشه ایشالا. کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. بعدم پرونده شو نشون خودش دادم و یکی یکی گفتم ببین همه چی خودت و بچه ت خوب و نرماله. معاینه ش کردم و گفتم اصلا نگران دیابتش نباشه. آخر سر دعاها و سوره های موقع بیماری و زایمان رو بهش یاد دادم و قول دادم فردا صبح دوباره بهش سر بزنم. به قول مامان منیژه: محبت بهترین داروئیه که خدا خلق کرده.

موقع برگشت ، بعد سه سال زهرا رو تو بخش ن دیدم. خانومی شده بود واسه خودش. من و زهرا رفیق گرمابه و گلستان دوره عمومی بودیم و یه تیم کشیک ثابت ساخته بودیم با همدیگه. تقریبا همزمان با هم ازدواج کردیم. من اومدم تخصص و زهرا رفت طرح و بعدم سر خونه زندگیش. یه کوچولوی نازی ۲-۳ ساله هم داره. اولش فکر کردم برگشته سر کار و پزشک عمومی بیمارستانه ولی لیبل روپوششو که خوندم فهمیدم رزیدنت ن شده و سال یکه. کلی قربون صدقه ش رفتم و بغلش کردم. از حلما خانوم کوچولوش تعریف کرد که تازه از پوشک گرفته شده و کل ماه رمضون در حال بشور بساب خوشگل کاریای حلما کوچولوئه قربون صدقه حلما رفتم و گفتم تا از سرش نپریده یه بار بیارتش که خونه ما رم منوّر کنه  

گفت می ذارتش خونه مامانش و میاد اینجا. به اینجا که رسید ناخودآگاه گفت خدا مادرتو رحمت کنه. منم ناخودآگاه تو جوابش گفتم شب جمعه ای خدا بر درجات پدرت اضافه کنه. زهرا فرزند شهیده. از اون بچه هایی که بعد شهادت پدرشون به دنیا اومدن. از اون بچه هایی که جسد پدرشون هنوز برنگشته. از همونایی که از پدر فقط عکس دیدن و خاطره شنیدن. که حتی یه قبرم ندیدن. مادرش که شیرزن بود و زهرا و داداششو به دندون کشید و بزرگ کرد. وقتی میرفتم خونه شون با تموم وجودم حس میکردم که واقعا شیرزنه. و همینطور مادربزرگش که اونم یه شیرزن دیگه بود. اون روزا که میرفتم خونه شون مادربزرگشو صدا میکردیم《خانوم ْحاجی》. احوال خانوم حاجی رو ازش پرسیدم. گفت پسرعموم سه سال پیش سوریه شهید شد. خانوم حاجی بعد شهادت نوه ش (پسر عموی زهرا) دیگه نتونسته راه بره و افتاده گوشه خونه. تو دلم غبطه خوردم به حال خونواده ای که به این خوبی دینشو ادا کرده و داره میکنه.
گفت امشب کشیکه. گفتم پس افطاری رو بیا با هم بخوریم. گفت تو بیا. گفتم من که الان اومدم مهمون شما. تو بیا سمت ما و ببین چه تاج و تختی راه انداختم اون طرف

+ دارم فکر میکنم خوبه موقع افطار که میاد ، انگشتر مامان وجیهه + رو بدم بهش. از همون موقعی که گرفتمش انگار یکی تو دلم میگفت امانته و باید برسونم به صاحبش. حالا هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم هیچ کس از زهرا مستحق تر نیست نسبت به این هدیه. از مادر یه شهید مفقودالاثر ، به دختر یه شهید مفقودالاثر.

+ چقدر عطر خدا رو تو زندگیم حس میکنم ، وقتی که ناخودآگاه دنیام بوی امام حسین میگیره. انگار هر روز با نشونه هاش میاد سراغم و میگه من حواسم بهت هست ، حتی اگه تو حواست بهم نباشه. انگار امام حسین فقط مال منه و با هیچکدومتون شریکش نکردم. فقط مال من. مال خود خودم.

یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند محترممون! بنظرم این رفتار پسر جدیدم تنها از سر حیا نیست ، بلکه یه شجاعت عظیمی پشت این حرکتش وجود داره. بخش ماجراجوی وجودم به شدت کنجکاو شده انگشت کنه تو شخصیت این آقا پسر و ببینه اون تو چه خبره! آخه تو این شهر و تو این نسل و تو این رشته؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!

+ عملیات نجات پسرمو که تو مورنینگ به سرانجام رسونم ، مهسا میزنه به شونه م. میگم چیه؟ میگه طرفِ پسره رو نگیر. بذار له شه. میگم چرا؟ میگه کچلم کرد. باز میگم چرااا ؟ (و همونطور که می بینید این بار الف چرا رو میکشم!) میگه تا خود صبح سوال جواب می کرد. ولع یاد گرفتن داره. از ایناس که کله ش هنوز داغه. میگم نگو بچه مو! میگه نصف شب داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد. فضولیم گل کرد ببینم داره چی میگه. رفتم از پشت سر یهویی جلوش سبز شدم. دیدم داره راه میره و میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده! بحق چیزای نشنیده! اینو با من کشیک نذار که میزنم لهش میکنم. بَرش دار واسه خودت. به همدیگه م میاین! (وای خدا . این مهسا وقتی حرص میخوره عین فیلم خانوم کوچیک با لهجه گیلکی شروع میکنه یه ریز حرف بزنه و منم از خنده ضعف میکنم!). عزیزم! پسرم دیشب وسط کشیکش راه میرفته و نماز شب میخونده. ای جانم! کجا بودی تو؟

+ روز اول موقع تقسیم کشیکها خوبه به اینترنایی که اکثرا ماه سه بودن چی بگیم ما؟ مهسا خانوم که اتفاقا امروز پست کشیک بود (پست کشیک یعنی روز بعد از کشیک که پزشک شب قبلش نخوابیده و مستعد هذیون گفتنه!) ، پاشده به سخنرانی و چرت و پرت بافتن. باورم نمیشد که رسما داشت جلوی جوجه اینترنا جوک میگفت: 
اینترنای عزیز! وقتی عروسو با لباس عروس آوردن بخش و خواستین قند خونشو بگیرین ، مراقب باشین از اون انگشتی که عسل گذاشته دهن شادوماد نگیرید. اگرم گرفتید تصور نکنید دستگاه خرابه ، چون در واقع اون انگشت عروس خانومه که عسلیه. داماد رو صدا کنید و بگید این عسلا رو یا تا ته بخوره یا ببره بشوره و بیاره!
حالا تصور کنین دختر و پسر اینترن - اونم اینترنای ماه ۳ - روز اول دارن اینا رو میشنون! مگه میشه تا آخر ماه اینا رو کنترل کرد دیگه؟ قشنگ داشتم حرص میخوردم از دست مهسا. از اون طرف همه داشتن میخندیدن و کیف می کردن با این رزیدنتی که این ماه بالاسرشونه. (منم تو دلم یه لبخند فاتحانه زدم و گفتم بیچاره ها از فردا با چهره واقعی مهسا روبه رو میشن). از اون طرف زوم کرده بودم روی پسرم که واکنششو به هذیون گفتنای مهسا ببینم. دیدم سرش پایینه و داره خودشو جمع میکنه که لبخندش خدای نکرده تبدیل نشه به خنده بلند. ای جانم! استاد اخلاق کی بودی تو؟

+ مهسا طرفای ظهر اومده با قیافه خواب آلود میگه این مونگول یه کشیکش با من افتاده! از الان گفته باشم ، باید کشیکتو باهام عوض کنی. میگم کی؟ میگه همین که با چشمش زمینو جارو میکنه و راه میره میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده. میخندم میگم پسرمو میگی؟ مسخره نکن! ایشالا خدا یه شوهر عین همین بذاره تو زندگیت کیف کنی باهاش. و دوباره حرصش میدم پسرم ظاهرا علاوه بر اتند ، یه دشمن خونی دیگه هم به اسم مهسا پیدا کرده. عوضش خودم عین شیر پشتشم!


○ موقت:
از دیدار رمضانی بگم دلتون بسوزه؟ نوچ نمیگم. اجمالا اینکه اخبار دیدارو فردا چک کنین حتما. یه سری پرسش و پاسخ خیلی خوب و صریح رد و بدل شد. دو جا کیف کردم و یه تکبیر محکم تو دلم واسه آقا گفتم: یکی جایی که آقا صریح زدن به برجام و اشخاص پشتش. یکی دیگه جایی که بحث خصوصی سازی شد و خورد تو برجک بچه های عدالتخواه. ما زبونمون مو درآورد از بس اونا به طور مطلق اصل خصوصی سازی رو نفی میکردن و ما به طور مطلق اصلشو تایید میکردیم. آقا امشب خستگی بحث با این موجودات سخت فهم رو از تنمون درآوردن. از امشب یا باید حقو بپذیرن و افکارشونو اصلاح کنن ، یا اینکه برن بشینن توجیه بیارن واسه حرف صریح آقا

خیابون نزدیک دانشگاه با همسر وعده کردم که برم دنبالش. زودتر میرسم. رادیو معارف روشنه و منتظرم تا ترتیل حرم حضرت معصومه شروع بشه. صندلی رو خوابوندم. دریچه کولرو به سمت صورتم تنظیم کردم. ترتیل شروع میشه. چشمامو میبندم و آیه ها رو نفس میکشم.《قل الحمدلله و سلام علی عباده الذین اصطفی . 》اواخر دوره عمومی شروع کردم برم حفظ قرآن. حدود ۸ ماه. تا اوایل جزء ۲۰. و این آیات ، اولین آیاتی بودن که آخرین آیات من شدن.《. ءالله خیر اما یشر》. اینم یکی دیگه از کارای نیمه تموم زندگیمه. 《و ان ربک لذو فضل علی الناس》. یکی دیگه از حسرتایی که به دلم مونده. 《. و لکن اکثرهم لایشکرون》. و حالا سه ساله که هر روز فقط  نیم ساعت یه دوره تحدیر از هر جزء گوش میکنم. از سر اینکه محفوظاتم یادم نره و جزء لایشکرون نشم. که خیلی وقته خیلیاشو یادم رفته و جزء لایشکرون شدم.

چشمامو بستم و غرق در آیاتم. خودمو گذاشتم وسط حرم حضرت معصومه و با زائرا آیه به آیه جلو میام. میخونه《کل شیء هالک الاوجهه له الحکم و الیه ترجعون》. سوره عوض میشه ، قاری عوض میشه. به خودم میام. چشمامو باز میکنم. ساعتمو میبینم. حوالی ۳:۴۵. به قول همسر ساعت امام حسین و ۴۵ دقیقه ست. داره دیر میشه. تلفنمو برمیدارم. زنگش میزنم. میگم ساعت داره امام سجاد (۴:۰۰) میشه ها! دیرمون نشه یه موقه؟ میگه صندلی رو بیار بالا و ایستگاه اتوبوس اون طرف خیابونو نگاه کن. میام بالا. چشمم می افته بهش. دست ت میده و تلفنو قطع میکنه. قرآنشو میذاره تو کیفش. از رو صندلی بلند میشه و میاد سمت ماشین. قفل درو باز میکنم تا سوار شه و صدای رادیو رو کم میکنم. میگم خیلی وقته اینجایی؟ میگه از ساعت امام حسین تا حالا! دیدم خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. میخندم ، همراه با شرم. شیطنت آمیز میگه زندگی متاهلیه و هزار بدبختی دیگه. میخندم ، بدون شرم ، با محبت. درجه کولرو بیشتر میکنم. صدای رادیو رو هم. قاری داره میخونه《فابتغوا عندالله الرزق و اعبدوه و اشکروا له.》. رو میکنم به همسر. با لبخند میگم تشکر آقای من! میخنده ، با محبت.

حوالی ۴:۳۰ میرسیم بیمارستان. به قول همسر حوالی امام سجاد و نیم! نگهبان میگه وقت ملاقات تمومه. حتی نمیذاره وارد سالن بیمارستان بشیم. و ما حتی نمیدونیم دقیقا کجا باید بریم. همسر میگه تو برو من منتظر میمونم. کارتمو نشون نگهبان میدم و وارد میشم. میرم سمت CCU. ناخودآگاه دنبال یه آشنا میگردم. اما کسی نیست. سراغ متخصص کشیک رو میگیرم. یکی از پرستارا میاد که ببینه کارم چیه. ماجرای اون روزو + براش تعریف میکنم و میگم از همکاراتونم. با گشاده رویی اسم و فامیل بیمارو چک میکنه و میگه تشریف بیارین این طرف. انگار که خوش خُلقی پرستار از هزارتا آشنا هم بیشتر به کارم میاد. از دور اون آقا رو نگاه میکنم. پرستار میگه وضعیتشون زیاد مساعد نیست. میگم همسرم دم در منتظرن. امکانش هست ایشونم بیان؟ با خوشرویی میگه تشریف بیارید تا زنگ بزنم نگهبانی هماهنگ کنم. میرم دنبالش و منتظرم تا همسر هم برسه. میگم خیلی زحمتتون دادم. فقط از باب کنجکاوی ، میشه پرونده شونو ببینم؟ و بازم اخلاق خوش پرستار. دارم پرونده رو نگاه میکنم که همسر میرسه. تخت بیمارو نشون همسر میدم. لبخند روی صورتش خشک میشه. زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. چند دقیقه بعد پرونده رو میذارم روی میز و به همسر میگم داریم زحمت میدیم به این خانوم پرستار. بریم؟ میگه بریم. با پرستار دست میدم و کلی ازشون تشکر میکنم. برمیگردیم به سمت ماشین.

همسر میشینه پشت فرمون. شروع میکنم به حرف زدن. میگم معمولا کسایی که ارست میکنن دیگه مثل قبل نمیشن. به چهره ش نگاه میکنم. میگم خب این بنده خدا هم ظاهرا جانباز شیمیایی بوده. یه کم شرایطش پیچیده تره. بازم به چهره در همش نگاه میکنم. ادامه میدم : مصطفی جانم! ناراحتی نداره که. خدا خواسته این آقا شبای قدر امسالم درک کنه. حالا با زندگی نباتی. ولی چه فرقی میکنه؟ شاکر باش. روشو برمیگردونه سمتم. میگه همه مون نباتیم. برام قرآن میخونه《و الله انبتکم من الارض نباتا》.



+ چقدر حواسم به آیه هایی که می خونم نیست ، به آیه هایی که حفظم. به اونایی که ورد زبونمه. به زندگی نباتیمون. همه مون نباتیم. دونه هایی که خدا کاشته.


همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز بکشه تا اینترنم بتونه راحت تر کارشو انجام بده. میگه نفسم تنگه. نمیتونم دراز بکشم. چشماشو میبنده تا بخوابه. از مخدری که واسه دردش گرفته گیجه. چشماش التماس میکنن واسه خواب. میگم نخواب دیگه. چند دقیقه پیش من باش. از اینترن میخوام همون طور که نشسته آب ریه شو بکشه (ما اصطلاحا میگیم تپ مایع پلور). اینترن مضطربه. میگم بسم الله دیگه و با لبخند چهره نگران اینترنمو نگاه میکنم. روسری بیمارو از سرش باز میکنم. میخوام حواسشو پرت کنم که به اینترن نگاه نکنه. بهش میگم میخوام اکسیژن بذارم براش و ببینه نفسش بهتر میشه یا نه. همینطور که باهاش حرف میزنم حواسم به اینترنمه و گاه و بیگاه با لبخند به نگاهای نگرانش نگاه میکنم و سر تایید براش ت میدم. از کار اینترن که مطمئن میشم ، میشینم کنار بیمارم. پرونده رو نگاه می کنم. با خانمی روبرو ام که هشت سال از من بزرگتره. فقط هشت سال! توی پرونده ش در جواب نمونه برداری از لنف نوشته: Metastatic undifferentiated large cell carcinoma
همه اینایی که دارید سعی میکنید بخونید یعنی به اپروچی که برای درمان سرطان ریه ش در نظر گرفتن ، خوب جواب نداده و سرطانش به خارج از ریه سرایت کرده. ورق میزنم تا برسم به عکسا. رادیوگرافی چست دانسیته بزرگی رو تو ریه چپش نشون میده. ازش اجازه میگیرم که سینه شو نگاه کنم. از زیر اکسیژن به نشونه اجازه سر ت میده. همینطور که تکیه داده روی تخت ، میام سمت چپش و آروم لباسشو کنار میزنم. علائم کانسر برست داره. لبخند میزنم میگم چیز مهمی نیست خدا رو شکر. همین طور که لباسشو آروم میارم بالا و بدنشو میپوشونم با زبون روزه ادامه میدم : درمانتم که خیلی خوب جواب داده. معلومه خیلی قوی و مصممی. اینترنم اجازه میگیره که بره. بهش میگم برو عزیزم. دوباره میام میشینم کنار بیمار. میگم معلومه بخاطر اطرافیات حسابی داری میجنگی. تا الانم خوب جنگیدی. بنظر من که داری مسیر درستی میری. 

اکسیژنو کنار میزنه. با نگرانی میگه اگه بمیرم. با لبخند میگم از مرگ میترسی؟ میگه تا قبل اینکه اینجوری بشم همیشه فکر میکردم که نمیترسم. ولی حالا هر روز بیشتر ازش میترسم. میگم چند دقیقه پیش یادته خواب بودی و اومدم بیدارت کردم؟ دیدی دلت میخواست دوباره بخوابی و من نذاشتم؟ روزای قبل بیماریتو یادت میاد؟ بچگیامون. صبحا به زور از خواب بیدارمون میکردن تا بریم مدرسه. تمنا میکردیم که تو رو خدا یه کم دیگه بخوابیم. یه لحظه پا میشدیم و بعد دوباره میخوابیدیم. چقدر خواب لذتبخش بود برامون. هنوزم چقدر لذتبخشه. وقتی میخوابیم دردامون ، غم و غصه ها و نگرانیامون تموم میشه. دینمون میگه خواب ، داداش مرگه. کسی رو میشناسی که از خواب بدش بیاد؟ وقتی خواب اینقدر لذت داره ببین مرگ دیگه چقدر دلنشینه. وقتی دلمون نمیخواد از خواب بیدار شیم ، ببین وقتی مردیم دیگه اصلا نمیخوایم برگردیم تو دنیا. آروم آروم براش میگم و میگم و دستش که تو دستمه رو یه کم فشار میدم و با اون یکی دستم شروع میکنم آروم آروم اطراف ساعدش که داره سرم دارو دریافت میکنه رو ماساژ بدم. یادش رفته تنگی نفس داشت. یادش رفته اکسیژنشو برداشته. زل زده بهم. ادامه میدم: تا حالا فکر نکرده بودی که مرگم عین خواب میتونه خیلی شیرین باشه ها . لحنمو شیطنت آمیز میکنم و میگم: ببین! همین الانم تو دلت داری غرغر میکنی که این خانوم دکتره زودتر پاشه بره تا من یه کم بخوابم. لبش به خنده وامیشه. همراهش برمیگرده. از کنارش بلند میشم. براش یه سونو و رادیوگرافی جدید مینویسم. میگم بخواب یه کم. یه ساعت دیگه اگه شلوغ نشدیم خودم میام دنبالت که با هم بریم رادیولوژی.

یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند محترممون! بنظرم این رفتار پسر جدیدم تنها از سر حیا نیست ، بلکه یه شجاعت عظیمی پشت این حرکتش وجود داره. بخش ماجراجوی وجودم به شدت کنجکاو شده انگشت کنه تو شخصیت این آقا پسر و ببینه اون تو چه خبره! آخه تو این شهر و تو این نسل و تو این رشته؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!

+ عملیات نجات پسرمو که تو مورنینگ به سرانجام رسونم ، مهسا میزنه به شونه م. میگم چیه؟ میگه طرفِ پسره رو نگیر. بذار له شه. میگم چرا؟ میگه کچلم کرد. باز میگم چرااا ؟ (و همونطور که می بینید این بار الف چرا رو میکشم!) میگه تا خود صبح سوال جواب می کرد. ولع یاد گرفتن داره. از ایناس که کله ش هنوز داغه. میگم نگو بچه مو! میگه نصف شب داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد. فضولیم گل کرد ببینم داره چی میگه. رفتم از پشت سر یهویی جلوش سبز شدم. دیدم داره راه میره و میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده! بحق چیزای نشنیده! اینو با من کشیک نذار که میزنم لهش میکنم. بَرش دار واسه خودت. به همدیگه م میاین! (وای خدا . این مهسا وقتی حرص میخوره عین فیلم خانوم کوچیک با لهجه گیلکی شروع میکنه یه ریز حرف بزنه و منم از خنده ضعف میکنم!). عزیزم! پسرم دیشب وسط کشیکش راه میرفته و نماز شب میخونده. ای جانم! کجا بودی تو؟

+ روز اول موقع تقسیم کشیکها خوبه به اینترنایی که اکثرا ماه سه بودن چی بگیم ما؟ مهسا خانوم که اتفاقا امروز پست کشیک بود (پست کشیک یعنی روز بعد از کشیک که پزشک شب قبلش نخوابیده و مستعد هذیون گفتنه!) ، پاشده به سخنرانی و چرت و پرت بافتن. باورم نمیشد که رسما داشت جلوی جوجه اینترنا جوک میگفت: 
اینترنای عزیز! وقتی عروسو با لباس عروس آوردن بخش و خواستین قند خونشو بگیرین ، مراقب باشین از اون انگشتی که عسل گذاشته دهن شادوماد نگیرید. اگرم گرفتید تصور نکنید دستگاه خرابه ، چون در واقع اون انگشت عروس خانومه که عسلیه. داماد رو صدا کنید و بگید این عسلا رو یا تا ته بخوره یا ببره بشوره و بیاره!
حالا تصور کنین دختر و پسر اینترن - اونم اینترنای ماه ۳ - روز اول دارن اینا رو میشنون! مگه میشه تا آخر ماه اینا رو کنترل کرد دیگه؟ قشنگ داشتم حرص میخوردم از دست مهسا. از اون طرف همه داشتن میخندیدن و کیف می کردن با این رزیدنتی که این ماه بالاسرشونه. (منم تو دلم یه لبخند فاتحانه زدم و گفتم بیچاره ها از فردا با چهره واقعی مهسا روبه رو میشن). از اون طرف زوم کرده بودم روی پسرم که واکنششو به هذیون گفتنای مهسا ببینم. دیدم سرش پایینه و داره خودشو جمع میکنه که لبخندش خدای نکرده تبدیل نشه به خنده بلند. ای جانم! استاد اخلاق کی بودی تو؟

+ مهسا طرفای ظهر اومده با قیافه خواب آلود میگه این مونگول یه کشیکش با من افتاده! از الان گفته باشم ، باید کشیکتو باهام عوض کنی. میگم کی؟ میگه همین که با چشمش زمینو جارو میکنه و راه میره میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده. میخندم میگم پسرمو میگی؟ مسخره نکن! ایشالا خدا یه شوهر عین همین بذاره تو زندگیت کیف کنی باهاش. و دوباره حرصش میدم پسرم ظاهرا علاوه بر اتند ، یه دشمن خونی دیگه هم به اسم مهسا پیدا کرده. عوضش خودم عین شیر پشتشم!

نفیسه امروز اومد خونه مون. دیدن یه رفیق وبلاگیِ دیگه حس خوبی داشت. نمی دونم چند مدت نوشتم. شاید خیلی کم. ولی دیدن نفیسه بعنوان سومین بلاگر ، بعد از خانم حداد و آقای عادل مهربان ، خیلی بیشتر خوشحالم کرد. شاید بخاطر اینکه با نفیسه هم همسن بودیم و هم همجنس. شاید بخاطر اینکه تو وب خودش کم مینوشت و نظراتش همیشه خصوصی بود و منو کنجکاو کرده بود تا بیشتر بشناسمش. و حالا میتونم بگم که شاید فقط و فقط بخاطر حرفای نفیسه قصد کردم تو شرایطی که موبایلمو کاملا کنار گذاشتم ، تلویزیون دیدنم رو در حد یه بیست و سی و یه سمت خدا محدود کردم ، و کامپیوتر و اینترنتم فقط برای خوندن تجربه های بارداری و قبل و بعد زایمانِ بقیه مادرا استفاده میشه ، برگردم و گاهی بنویسم. و احتمالا مهمترین دلیلش این بود که نفیسه گفت بخاطر من حفظ قرآنشو شروع کرده و حالا حافظ هفت جزئه.

بسم الله میگم و دوباره از نو مینویسم ، انشاالله برای خدا. و اگه ایرادی نداشته باشه ، تو دوره بارداریم با کامنتای بسته پست میذارم تا بچه هام در امان باشن از خوندن و شنیدن حرفای آدمایی که گاهی مراعات حال یه زن باردار و بچه هاشو نمیکنن.


+ نوشتم بچه هام. خدا خواسته من حامل دو تا بچه باشم. بر خلاف تصورات من و مصطفی. بر خلاف نقشه هامون. ما هم چون نقشه هامون به هم خورده بود از خیر نرگس/علی گذشتیم.
بی مقدمه گفتم تمام اتفاقاتی رو که توی روزای نبودنِ اینجام افتاد. اینکه یه فاطمه و یه زهرا به خونه مون اضافه شده. دو قلوهای تو راهیِ ما بی حساب دارن میان. مثل همه ی رزق و روزیای دیگه ای که خدا بی حساب برامون فرستاده.
من؟ کاش بتونم همزمان به اندازه ی دو تا مادر شکرگزار رحمتای خونه مون باشم. مصطفی؟ کاش بتونه همزمان به اندازه ی دو تا پدر شکرگزار رحمتای خونه مون باشه.
سارا هم بارداره. هنوز خیلی زوده ، ولی از وجناتش حدس میزنم که پسر تو راه داره. خاله شدن برام غریب تر از مادر شدنه.
دنیا داره میچرخه. گاهی به کام ، گاهی. بازم به کام. و ما؟ خوشحال و شاد و خندانیم. الحمدلله بابت روزای خوبش. الحمدلله تر بابت روزای سختش.



+ قصد دارم مصطفی رو هم گاهی به نوشتن وادار کنم. حرفای زیادی برای نوشتن داره. امیدوارم که بتونم [چشمک]

+ یادش بخیر. هدر وبم هم خیلی دوست داشتنی بود و کلی هم خاطره قشنگ از اون عکس داشتم. تا زمانی که یه تایم خالی پیدا کنم برای اینکه بچرخم بین عکسام و یه هدر خوشگل دیگه پیدا کنم ، وبمو این شکلی تحمل کنین لطفا [لبخند]


آلودگی هوا باعث شده بیمارستان تبدیل بشه به کودکستان! درواقع مدارسو تعطیل کردن و ادارات و سازمانها تعطیل نیستن. و ما این هفته شاهد خِیل عظیمی از پدرمادرای شاغل در بیمارستان بودیم که با فرزند مبارکشون تشریف آورده بودن بیمارستان!

صبح نی نیِ یکی از نرسامونو میخواستم ببرم پاویون خودمون. ت نمیخورد از جاش. خلاصه بخش بود و یه بچه ۵ ساله که بنظرم اصلا صلاح نبود تو اون فضا باشه. مامانش کلی التماس و قربون صدقه و اخم و تهدید و تطمیع رو امتحان کرد. بچه مم زده بود به دنده لجبازی و حاضر نبود از کنار مامانش ت بخوره.
آخر سر من اومدم استتوسکوپمو انداختم دور گردنش و خیلی منطقی بهش گفتم خاله من مریضم. میای معاینه م کنی؟ و بچه م خیلی راحت اومد دنبالم و تا خود ظهر تو پاویون داشت تک به تک رزیدانتا رو معاینه میکرد [خنده]



+ خیلی وقت پیش تو یکی از کتابای روانشناسی کودک  میخوندم که میگفت بجای اینکه به بچه امر و نهی کنین یا به زور شرایطی رو بهش تحمیل کنین ، گزینه های انتخابشو متنوع کنین. مثلا اگه قراره تلویزیون نبینه ، بهش نگین تلویزیون نبین! چون ناخودآگاهش درگیر و به مرور کنجکاو و متعاقبا عقده ای میشه. عوضش خیلی ریلکس و بی تفاوت بهش بگین بیا بریم آشپزی کنیم و با ترکیبی از اسباب بازیاش و چیزای واقعی (مثل حبوبات یا میوه ها) به سمت مورد نظرتون هدایتش کنین.
در واقع به همین راحتی بین گزینه تلویزیون و آشپزی ، اونو به گزینه مدنظر خودتون سوق دادین.
تو این دوره سطح فهم و کنجکاوی بچه هامون بالا رفته. و طبیعتا لازمه که سطح صبر و تحمل والدین هم بالا بره (که البته الان برعکسشو شاهدیم). این روزا اکثر توصیه های تربیتی کودک به سمت تربیت غیرمستقیم و کنترل نامحسوس سوق پیدا کرده. به سمت حق انتخاب دادن بهشون. به سمت اینکه بهشون شخصیت بدیم. و بجای اینکه امر یا منعشون کنیم ، شرایطی فراهم کنیم که مطابق نظر ما خودشونو تنظیم کنن.

ادامه مطلب

یکی از بچه های سه ماه اخیرم تصادفی بود. دانشجوی پزشکی ای که تصادف کرده و صدمه زیادی خورده بود. ویلچرنشین شده و بخوام کاملا صادقانه بگم: اگه پاسخش به اپروچ درمانیش همینطوری ادامه پیدا کنه ، بچه م باید پزشکی رو کنار بذاره.

ولی. بنظرم در عین حال محمود میتونه بهترین پزشک دنیا بشه. راستش از نظر من بهترین پزشک دنیا کسیه که بیماری رو با عمق وجودش لمس کرده باشه. محمود اگه بجنگه و سرپا بشه ، یکی از دلسوزترین پزشکای این مملکت میشه.

خلاصه اکثر حواسم تو سه ماه اخیر به این شازده پسر گذشت. روز اول ، نماینده بچه ها رو صدا کردم و گفتم تموم بچه های همگروهیشو بیاره. نشستم یکی یکی باهاشون حرف زدم که یه همگروهی داریم که مدتی روی ویلچر همراهیمون میکنه. نه از باب نگاهای ترحم برانگیز ، بلکه از باب اینکه یکی رو داریم تو قد و قواره خودمون که یه مدت نمیتونه مثل ما آزادانه راه بره و حرف بزنه و بخونه و بنویسه. بهشون گفتم باید همه مون بجاش راه بریم و حرف بزنیم و بخونیم و بنویسیم. گفتم برادرمونه و شونه به شونه ش راه میریم. گفتم خودم هر کار لازم داشته باشه براش میکنم. خودم ویلچرشو جابجا میکنم. و فقط ازتون میخوام در جریان باشین که برادرمون کندتر از ماست و بخاطرش ما هم باید آرومتر قدم برداریم. بهشون گفتم حق شماست که آزاد باشین و با سرعت و قدرت بخش داخلیتونو بگذرونین. ولی تو این گروه یه آقا محمود داریم که نیاز به درک داره. اگه دوست دارین بدون حاشیه درستونو بخونین ، به نماینده بگین. خودم جابجاتون میکنم.


راستش اینه که یکی دو تا از بچه ها جابجا شدن. و من کسی رو جایگزینشون نکردم. عملاً گروهشون خلوت تر شد و طبیعتا من نمیخواستم بارش به بچه ها تحمیل بشه. اینه که یه کم بیشتر به خودم فشار میاوردم تا بتونم خلأها رو کاور کنم. و خب امیدم بود و همین بچه هایی که مونده بودن. روزای اول بچه ها خیلی حواسشون جمع بود. میومدن کمک برای جابجا کردن ویلچر آقامحمود نازنین. بعدترش یه کم عادی شد و گاهی من میموندم و محمود.

امروز ۳۰ آذر بود و دوره سه ماهه این بچه هامم با همه فراز و فرودش گذشت. و من همچنان معتقدم که محمودهایی که گاهی فقط و فقط یه بار میان تو زندگیمون و میرن ، اتفاقی نیستن. اصلا اصلا اصلا اتفاقی نیستن.


+ ماجراهای هر روزم با محمودو که برای مصطفی تعریف میکردم ، یه بار برگشت بهم گفت اگه من بیفتم روی ویلچر چی؟ اگه برای همیشه بیفتم گوشه خونه. به پام میمونی؟
من؟ هیچی نداشتم بگم. فقط اینکه شوخی نیست این چیزا که آدم بتونه روش ادعا کنه.
به مصطفی میگم خود مریض خیلی اذیت میشه. و اطرافیاش خیلی خیلی بیشتر.
میگه جانباز قطع نخاعی هم جزء مریضا حساب میشه؟
من؟ بازم هیچی ندارم بگم.

دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی تای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم.

مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو ت بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش.

من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش.
من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن. 

دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.

کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای مصطفی میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.
یاد حرفای مصطفی میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.

من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش.

گرد و خاک به پا کرده بود امروز توی اورژانس دو ، آقای جوانی که نمیذاشت متخصص مرد همسرشو معاینه کنه. تا اینجا منم با آقا موافقم که ترجیحا معاینه توسط همجنس انجام بشه.
اما.
اما.
وقتی پیج شدم و رسیدم بالاسر خانمش که مثل ابر بهار گریه میکرد ، مرد رو از زن دور کردم ، پرده رو کشیدم و شروع کردم زن رو دلداری بدم که هیچ عیبی نداره. تا اینکه با شنیدن درددلای زن از رفتار متناقض مرد (نامرد) منزجر شدم.
مردی که همسر بغایت جوان خودشو از هر گونه تحصیلی منع کرده بود ، انتظار داشت یه زن تحصیلکرده دیگه بیاد و زنشو معاینه کنه!
احسنت آقا! احسنت!



+ همسر انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه از راه میرسه و این یعنی پایان پستهای روزانه. برنامه ای ندارم برای موضوع پستهای بعدی. شمام که نمیتونین پیشنهاد خاصی رو بهم منتقل کنین [خیلی شرمنده م واقعا]. پس ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد و قراره در ادامه چی بگیم و بنویسیم.

باهاش دارم بحث میکنم سر یه موضوعی.
میگه شیدا! یادت باشه ما اختیار داریم ولی آزاد نیستیم.
چشمام از تعجب میزنه بیرون. میگم یعنی چی؟
میگه همین دیگه. آزاد نیستیم و اختیار داریم. اختیار یعنی دنبال خیر بودن. ماها عبادی هستیم که دنبال خیرشون میگردن.
دلم آروم میشه به حرفش. دلم محکم میشه به استدلالش.


+ تخت خوابیده. حسودیم میشه به این همه آرامشش. کاش منم تو این چند سال ازش یاد میگرفتم. منی که وسط یکی از امتحانای بزرگ خدا از فکر و ذکر خوابم نمیبره و مصطفایی که حالا دیگه خوابِ خوابِ خوابه.

هوا گرگ و میشه هنوز که از تابلوی حد ترخص تهران رد میشیم. صندلی ماشینو تنظیم کردم ، بالش کوچیکو گذاشتم تو گودی کمرم و پتوی مسافرتی رو انداختم روی خودم. صندلیم حالا دست کمی از تخت ملکه ای که کنار پادشاهش میشینه نداره. متمایل به در نشستم ، ولی بهش تکیه ندادم. نگام به خمیازه های مصطفی است و انگشتر عقیق دست راستش. دستی که گاهی روی پاش میذاره و گاهی روی دنده. قابِ همیشگیِ دوست داشتنیِ من ، زمانی که کنارش تو ماشین میشینم. نمیدونم اولین سفر چهارنفره مونه یا آخرین سفر دونفره مون. شایدم هیچکدومش. شیشه ماشینو پایین میارم تا بعد این همه روز هوا تنفس کنیم. هوا همراه سوز وارد ماشین میشه. استشمام هوای تازه به قیمت لرزیدن و حتی سرماخوردن ارزش داره. یاد بچه هام میوفتم. بخاطر دخترا از خیرش میگذرم. شیشه رو بالا میبرم. مصطفی بازم خمیازه میکشه.

زندگیو رها میکنیم و میریم به سفر. به روستاهای زیبا و قدیمی. به خونه هایی که عطر زندگی دارن. به دخترایی که لباسای محلیشون حتی توی زمستون سرد هم رنگین تر از رنگای رنگین کمونه.
۴شنبه - ۵شنبه این هفته دنبال روزیمون از فضل خدا بودیم که توی نطنز ، کاشان ، ابیانه و شهر و روستاهای اطرافش پخش شده بود. و مگه میشه از کنار قم گذر کرد و از زیارت حرمش گذشت؟
ما هم بالاخره دوام نیاوردیم و فرار کردیم. از دود. از روزمرگی. از کار. از تهران. از خدا. به خدا.




+ همیشه وعده های غذایی بین راهیمونو تو مجموعه های رفاهی بین جاده ایِ شناخته شده میخوریم. این بار ولی بخاطر بچه ها دلم نیومد چیزی که نمیدونم چطور تهیه شده رو بخورم. و همین یه دلیل کافی بود تا شب قبلش خودم چند مدل غذای مسافرتی ساده حاضر کنم. ماااا ، برای اولین بار بجای اینکه بریم توی اون مجموعه های نسبتا شیک و غذا سفارش بدیم ، رفتیم تو صحن یه امامزاده و غذای ساده خونگی خودمونو خوردیم. امامزاده حضرت محمدهلال بن علی. یاد خاطرات مسافرتای دوران بچگیم افتادم. امامزاده های بین راهی. غذاخوردنای کنار جاده ای. مامان. بابا. من. سارا.
دارم فکر میکنم چقدر همه چیِ زندگیامون عوض شده. مامان بابا دیگه نیستن. سارا اون دخترک معصوم با عروسک سرخ و بنفش توی دستاش نیست. جاده های دوطرفه تبدیل به اتوبان شدن. و حتی زیرانداز و سبد غذای خونگیِ بین راهیِ سفرمون تبدیل شده به کارت بانکی ای که توی مجتمع رفاهی میکشیم و غذایی که سفارش میدیم و میز و صندلی ای که پشتش غذا میخوریم. نمیدونم شما چطور سفر میکنین. ولی ما خیلی وقت بود که سفرای قدیمیمونو یادمون رفته بود.

+ امامزاده. امامزاده. امامزاده.
بقدری احوال دل من و مصطفی با این یکی دو وعده غذای بین راهی خوب شد که تصمیم گرفتیم از این به بعد انشاالله برنامه همه سفرامونو طوری تنظیم کنیم که زمان غذا خوردنمون توی صحن یه امامزاده باشه. و حالا دیگه قطعا میگم که حتی اگه قراره غذای آماده بخریم ، محل خوردنشو حتما توی امامزاده قرار میدیم. شمام امتحان کنین. لقمه هایی با طعم امامزاده. با طعم نور.

یکی از تصمیماتی که من و جناب همسر مدتهاست به توفیق خدا داریم بهش عمل میکنیم ، تحریک جامعه اطرافمون نسبت به مناسبتهای مذهبیه. مثلا آقامون تو هر شهادت و وفاتی اصرار داره مشکی بپوشه. و هر بار که میپوشه ، میگه بالاخره یکی دو نفر از بین همکاراش و کارمندا و دانشجوها تحریک میشن و میپرسن چرا مشکی پوشیدین. ایشونم توضیح میده که مثلا به دلیل وفات حضرت معصومه (س). البته من نمیتونم توی بیمارستان فرم نپوشم و از طرفی هم معمولا لباسای عادی و روزانه خودم هم تیره ست. بخاطر همین از این بابت توفیق چندانی توی شهادتها بدست نیاوردم.
اما تولدها رو هم چند ساله مقید شدیم که حتما شیرینی بدیم توی محل کارمون.

امروز صبح به لطف و منت حضرت زینب (س) نیت کردم و سر راهم یه جعبه شیرینی خریدم. بچه ها تصور کردن بخاطر روز پرستاره و کلی ذوق کردن. منم هیچی نگفتم و کلی به نرسامون تبریک گفتم و کلی مراسم بغل کردن و روبوسی و تشکر از زحمات و فداکاریاشون داشتیم. ولی به ازای هر کدومشون که بابت شیرینی ازم تشکر میکردن ، خیلی ریز و غیرمستقیم بهشون میگفتم من که کاری نکردم در مقابل زحمتاتون. انشاالله با خانوم زینب کبری که صاحب امروزن محشور بشین و ایشون ازتون تشکر کنن.
اینو میگفتم و زل میزدم ببینم واکنش بچه ها چیه. و یکی دو بار قند تو دلم آب شد. شاید باورتون نشه بعضیاشون که من اصلا تصور نمیکردم اهل این مسائل باشن ، کلی ذوق میکردن با شنیدن این جمله. و بطور خاص یکی از آقایون که بقیه درباره ش فکر میکردن به هیچ چیزی معتقد نیست ، برگشت گفت خیلی ممنون خانوم دکتر. چه دعای قشنگی.
اعتراف میکنم اگه نامحرم نبود بدون شک من همون لحظه بغلش میکردم و فشارش میدادم و بهش میگفتم که چقدر منو به این دنیا امیدوار کرد با همین یه جمله کوتاهش.


+ دنیای اطرافمون خیلی هم وحشتناک نشده هنوز. نمیدونم چرا گاهی وقتا الکی ناامید میشیم. خدا شیطونِ ناامیدکننده رو لعنت کنه.

+ جایزه برترین متلک روز پرستار هم تعلق میگیره به مدیر گروه محترممون که اومدن وسط بخش و طی یک سخنرانی فصیح ، ضمن تشکر از زحمات پرستارا فرمودن: هر روزِ سال مریضا استراحت میکنن و پرستارا زحمت میکشن سوراخ سوراخشون میکنن. امروز پرستارا بخوابن رو تخت و بیمارا زحمت سوراخکاری روی بدن پرستا رو بکشن (مدیر گروهه دیگه. در هر حال تلاش خودشو کرد. بخندین به تلاشش که کشیک اضافه نخورین [خنده])

اومممم. بنظرم درباره نامه نگاری به حد کافی نوشتم. امشب تصمیم گرفتم انشاالله در باب گفتگوهای پرتنش نکاتی بهتون هدیه کنم. اینا تجربه و نظرات شخصی منه. بنابراین به فراخور وضعیت خودتون و همسرتون ، اصلاح و تکمیل و با شرایط خودتون آداپته ش کنین لطفا.

ادامه مطلب

چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت میگفت مطمئنم. میگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با . میگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. میگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم بسمتش میریم. به دانشجوش میگفت. همون دانشجویی که امسال قرار بود بره کانادا و بخاطر مصطفی نرفت. با بغض میگفت بهش.
مصطفی بیداره. مطمئنم بیداره. تا خود صبح بیداره. از حرفایی که سر شام گفت مطمئنم. گفت حس میکنم زندگیمو باختم. به شوخی بهش گفتم یعنی اینقدر زن بدی بودم برات که حس میکنی زندگیتو باختی؟ خیلی جدی و باحسرت گفت برای خدا خالص نبودم. گفتم کدوممون خالصیم؟ گفت حاج قاسم. گفتم حاج قاسم. گفت اگه همین الان بمیرم ، هیچی ندارم که به خدا بدم. سکوت کردم تا حرف بزنه. حرف زد. حرف زد. حرف زد. شامش نصفه موند. و از همون موقع دراز کشیده روی تخت تا الان. بی حرکت. بی صدا. ولی بیداره. مطمئنم که بیداره.

نشستم پشت کامپیوتر و روایات حضرت زهرا (س) رو سرچ میکنم.
بلند میخونم که به گوشش برسه:
خانم فاطمه زهرا (س) فرمودن:
هر کس عبادت خالص خود را به سوی خدا بالا بفرستد ، خدا بهترین مصلحت خود را بر او نازل میکند.
صدامو آروم میکنم و میگم. انشالا بهترین مصلحت. انشالا عاقبت بخیری.
صداش میرسه به گوشم: انشالا به شهادت برای خدا.
دلم میریزه.



+ بلایی که هر شب به جون منه ، امشب به جونش افتاده. شب بیداری. سکوت. تاریکی. فکر. فکر. فکر. 
کلی از دانشجوها و فارغ التحصیلها و هم دوره ایها و غیرهمدوره ایهاش داشتن میرفتن اوکراین که از اون طرف برن کانادا و آمریکا. خیلی از آدمایی که میشناخته توی هواپیمای امروز سقوط کردن. کل دانشگاهشونو ماتم گرفته. همه شون پودر شدن. کلی از نخبه ها. بقول مصطفی نخبگی به درد آخرت نمیخوره. چیزی برامون باقی نمیمونه جز هر چی که برای خدا بوده.
خدا رحمتشون کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

تو پست قبلی (لینک) گفتم که بیاین سعی کنیم به خود افعال نگاه کنیم ، نه به پیشفرضایی که از فاعلش داریم. حالا میخوام یه قید به جمله م اضافه کنم و تکمیل بشه: بیاین با حسن ظن به خود افعال و فاعلشون نگاه کنیم. اجازه بدین به همین جا اکتفا کنم و برم سراغ بحث بعدی.

امشب میخوام یه قدم بریم جلوتر. فرض کنین منِ عروس سعی کردم بدون پیشفرض به افعال مادرشوهرم نگاه کنم. فرض کنین با حسن ظن هم نگاش کردم. بالاخره با تمام این اوصاف یه شرایطی پیش میاد که من ناراحت بشم. یه مسائلی هم توی زندگی پیش میاد که واقعا ناراحت کننده ست. اینجا حتما لازمه که درباره ش با همسرمون گفتگو کنیم. ولی همین گفتگو با شوهر هم مهمه. یه پست درباره گفتگوهای پرتنش نوشتم قبلا (لینک). اگه اجازه بدین الان میخوام یه حالت خاصشو بنویسم. اینکه وقتی با خانواده شوهر مشکل پیدا کردیم ، توی گفتگو با همسرمون چه نکاتی رو مورد توجه قرار بدیم.
ادامه مطلب

در حالیکه یه لیوان آبجوش دستم گرفتم وارد جمع بچه های پاویون میشم و بلند میگم وای بر غیبت کنندگان! با یه لبخند بزرگ میشینم روی صندلی و میگم خبببب. سوژه امروز کیه؟
مهسا میگه خودت! میگم خب بگم یا میگین؟ و لبخندمو بزرگتر میکنم.
بدون هیچ مقدمه ای میگه اگه جنگ بشه همونایی که جنگو راه انداختن میرن تو پناهگاهاشون قایم میشن. میگه دقیقا مثل اقتصادمون. خودشون با اسکورت میرن و میان. حتی وارد پمپ بنزین نمیشن. ولی مردم باید بهاشو بپردازن.
نفس تو دلم میپیچه. ساکت میمونم. لبخندمو به زور رو لبام نگه میدارم و فقط نگاش میکنم.
فائزه طلبکارانه نگام میکنه و میگه راست میگه دیگه. خودشون اگه مریض بشن داروی اصل آلمانی و آمریکایی براشون میارن. بعد مردممون داروهاشون تحریم میشه.
مهسا صداشو میبره بالاتر. میگه داروی آلمانی چیه؟ خودشون برای درمان میرن آلمان و انگلیس. دکترای ایرانم قبول ندارن.
با همون لبخندم میگم من چکار کنم بچه ها؟ بگین تا بکنم.
مهسا میگه همین دیگه. میرین شعار میدین پشتشون گرم بشه تا جنگ شروع کنن. بعد من و توی بیچاره باید کشیک پشت کشیک بمونیم و پیش چشممون تیکه های جوونا رو جمع کنیم و ساعت مرگ بزنیم براشون و زجر بکشیم.
میگه چی قراره تحویل نسل بعدیمون بدیم؟ اقتصاد فروپاشیده؟ مملکت چهل تیکه؟ دو تا بمب می و اتمی بزنه تا سه نسل بعدیمون همه شون فلج و ناقص به دنیا میان.

لبخند روی لبام خشک میشه. فکرم میره به بچه های تو راهیم. مهسا داره هنوز حرف میزنه و صداش توی پس زمینه ذهنمه. ولی متوجه کلماتش نمیشم.
اشکام داره میاد. ولی نمیخوام جلوی بچه ها خودمو از تک و تا بندازم. میدونم اگه زبون باز کنم بغضم میترکه و اشکام میریزه. هیچی نمیگم. میگن و میگن و میگن. میشنوم و میشنوم و میشنوم.

حرفاشون که تموم میشه میرم دستشویی و خوب گریه میکنم. با بچه هام حرف میزنم. میگم ببخشین منو که نشستم گوش کردم. به خدا میگم ببخش منو که سکوت کردم

سر نماز میاد تو نمازخونه کنارم میشینه. ظرف سیبشو میگیره جلوم. یه تیکه سیب برمیدارم که دستشو رد نکنم. نگه میدارم تو مشتم. میگه صبح خیلی تند رفتم. میگم مهم نیست. میگه مهمه. میگم حالم خوب نیست مهسا. بیا درباره ش حرف نزنیم. میگه شیدا بخدا منم برای سردار گریه کردم. بغضم میشکنه و اشکام میریزه. اونم اشکاش میریزه. همدیگه رو بغل میکنیم و تو بغل هم گریه میکنیم. سرش رو شونه هامه. میگه همه مون بی پناه شدیم. ولی مردم گناه دارن بخدا. همه حرفامو میخورم. هیچی نمیگم بهش. فقط گریه میکنم.

عصر منتظرم مصطفی بیاد خونه و جلوش یه دل سیر گریه کنم. بیاد و بهش بگم که هزار و یه جواب داشتم برای حرفای مهسا و فائزه و مژگان و نتونستم حتی یکیشو به زبون بیارم. بیاد و بهش بگم چقدر ضعیف شدم. بیاد و بگم چقدر این روزا احساس بی فایده بودن میکنم. بیاد و جلوش آرزوی مرگ کنم.

تلفن خونه زنگ میخوره. میگه امشب دیرتر میام. قراره بریم سر بزنیم به خوابگاه دانشجوها و از اون طرف یه سر بریم مصلی. میگه شامتو بخور. بعد که من اومدم دوباره با هم میخوریم. اگه هم دیر شد بخواب.
بغض تو گلوم جمع شده. با کوتاهترین کلمات جوابشو میدم: التماس دعا.
تلفنو قطع میکنم و بازم میزنم زیر گریه. از اینکه تو هیچ مراسمی از شهدامون نمیتونم شرکت کنم.

میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم و جواب مهسا و فائزه رو با دکمه های کیبوردم بدم. میخوام بیام بنویسم که ما یه بار میجنگیم که تا ابد صلح برقرار بشه. اما اونا تا ابد صلح و مذاکره پیشنهاد میکنن که تا ابد جنگ مستمر و دائمی داشته باشیم.
میخوام بنویسم کو تضمین اینکه اگه سکوت کنیم جری تر نشن؟ کو تضمین اینکه با همون وقاحتی که بالاترین مقام نظامیمونو ترور کردن ، بقیه مونو به مرور قتل عام نکنن؟
میخوام بیام بنویسم تا کی قراره تو سرمون بزنن و سکوت کنیم و لبخند بزنیم؟
میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم کور شدیم؟ نمیبینیم رسما قانون جنگل برقرار کرده تو دنیا؟
میخوام بگم کدوممون حاج قاسمو میشناختیم؟ هیچکدوم. حاج قاسم تو هیچ کجای زندگیمون نبود. ولی حالا موافق و مخالف نظام اشکامون داره میریزه براش. موافق و مخالف داریم احساس بی پناهی میکنیم. 
میخوام بگم این حال دل عجیب نیست برات؟ 
میخوام بگم مگه دلامون دست خدا نیست؟ چی شده که خدا دلامونو این شکلی کرده؟
میخوام بیام شکایت کنم از زمین و زمان. میخوام بنویسم و گریه کنم.

ولی بازم سکوت میکنم. دراز میکشم رو تخت. با چشم گریون خوابم میبره. یکی دو ساعت بعد که بیدار میشم مصطفی خونه ست. میخوام برم جلوش گریه کنم. ولی توان بلند شدن ندارم. میاد تو اتاق. سلام میکنه و بی مقدمه میگه خوب نیستی انگار؟ یه بغضی تو گلومه که منتظر ترکیدنه. خیلی خودمو نگه میدارم و میگم آثار دوری شماست. میگه من؟ میخنده و میگه کم کم عادت میکنی.
میزنم زیر گریه.
میشینه کنارم رو تخت. دستمو میگیره تو دستاش. میگه: خانوم! یَفعل الله ما یشاءُ بقُدرته. و یَحکُم ما یُریدُ بعزّته.
تموم جوابایی که میخواستم به مهسا بدم یادم میره. یادم میاد که کارگردان دنیا خودِ خودِ خداست. تکرار میکنم:
یفعل الله ما یشاء بقُدرته و یحکم ما یرید بعزّته.


+ یه امتحانی تو زندگیمون وارد شده که منو خیلی نگران و آشفته کرده. ولی مصطفی خیلی ریلکس و استیبله. من شبا از فکر و ذکر بی خوابی میکشم و اون راحت میخوابه. و همین آرامشش خیلی حرصمو درمیاره. اینکه چقدر بیشتر از من بزرگ شده. اینکه کنار هم بودیم همیشه. ولی توکّل اون این همه رشد کرده و من هنوز اندر خم یک کوچه ام.
شاید بعدا درباره اتفاقی که برای زندگیمون داره میفته و امتحانی که داریم پس میدیم بنویسم. انشاالله.
تا اون موقع:
یفعل الله ما یشاء بقدرته و یحکم ما یرید بعزته.


+ میشه خواهش کنم فردا که رفتین تشییع و نماز به نیابت از منم چند قدم بردارین؟ لطفا.

سلام
من چند روزه که گاه و بیگاه پستهای دوستامو درباره سقوط هواپیما میخونم. بعضی از دوستامونم سکوت مطلق کردن. راستش چند روزه دوست دارم باهاتون حرف بزنم در این رابطه. اولش قصد داشتم کامنت بدم. ولی هم کامنتم طولانی میشد و هم با چندین نفر مختلف حرفای یکسان دارم. بخاطر همین تصمیم گرفتم پستش کنم. و امیدوارم حرفام خوب منتقل بشه.
یه کم میترسم جوری حرف بزنم که مراعات مخاطبم نشه. یه مقدار بیشتری نگرانم که حرفام جنبه نصیحت گونه پیدا کنه. و عمده نگرانیم اینه که حرفام اشباه برداشت بشه. ببخشین اگه بلد نیستم و کم و کاستی داره حرفام.
ادامه مطلب

این چند روز نشستم و دارم فایلهای روی کامپیوترمونو دسته بندی و مرتب میکنم. امروز رفته بودم سراغ فولدر عکسها و محو شدم توی خاطرات.
دو سال پیش یه همایشی توی ایتالیا بود که جناب همسر باید شرکت میکرد. توفیق اجباری شد منم همراهش برم. با یکی از همکارای خانمشون همسفر بودیم. و در واقع علت اصلی سفر منم همین بود. آقا مصطفی ملتمسانه خواهش کردن من همراهشون باشم تو این سفر مختلطی که با همکارشون داشتن [خنده]

اگه سفرای خارجی رفته باشین ، حتما این تجربه رو دارین که بمحض اینکه درهای هواپیما رو میبندن ، هوا بطور ناگهانی گرم میشه و مردم روسریهاشونو میندازن روی شونه هاشون که کمتر عرق کنن. بعدش مهماندار طفلکی میاد با التماس میگه کولرو روشن کردم که گرمتون نشه. تو رو خدا نیم ساعت دیگه دوام بیارین تا از مرز عبور کنیم. [خنده] خلاصه بماند که چی میشه اونجا. بگذریم.

اون خانمِ همکار جناب همسر هم اون روز یه مقدار گرمایی شده بود تو هواپیما. البته فقط یه کم. توی ایتالیا هم همینطور. هوا براشون هم گرم بود و هم سرد. یه چیز بیابینی بود براشون. خلاصه یه ترکیب جالبی به هم زده بودن. یعنی نه حجاب داشت و نه بی حجاب بود. من که خنده م گرفته بود. یه شترگاوپلنگ بامزه ای شده بود از ترکیب حجاب و بدحجابی و بی حجابی. من و همسر هم که هر جایی میرسیدیم نماز میخوندیم. طفلکی حرص میخورد از کار ما و آروم آروم خودشو میکشید کنار که کسی تصور نکنه ایشون همراه ماست. البته من و همسر هم که راه اذیت کردنشو یاد گرفته بودیم ، خیلی بدجنسی کردیم و بارها و بارها از این طریق اذیتش کردیم تا آخر سفر [خنده]
 
روز اول کنفرانس ، یکی از هم دانشگاهیای دوره پسادکترای مصطفی رو دیدیم. یه خانم تونسی بودن. ایشون اهل تسنن بودن ، ساکن هلند ، خیلی محجبه ، خوش اخلاق ، صریح و خونگرم. توی برخورد اولمون منو بغل کردن و روبوسی کردیم. خیلی خوش برخورد بودن. یادم میاد بهم گفتن این قاعده رو بلدن که ایرانیا موقع روبوسی سه بار صورت همدیگه رو میبوسن و کلی خندیدیم سر این موضوعی که احتمالا برای همه مون روتین شده. بعدشم با اون خانم همکار جناب همسر دست و روبوسی کردن و البته یه تیکه سنگین بهش انداختن. همه این پست رو نوشتم برای اینکه جمله اون خانم دکتر تونسی رو بگم:
خانم تونسی گفتن شما موهات از زیر روسریت بیرونه و کاملا مشخصه بخشی از موهات. دوستمونم برگشت گفت به اندازه کافی حجاب دارم. خانم تونسی گفتن قرآن میگه مو باید پوشیده باشه. یک تار مو هم با همه موها هیچ فرقی نداره. خودتو اذیت نکن و روسریتو بردار.
و من تو دلم خیلی تحسینش کردم بابت نحوه بیان و استدلالش. صادقانه بگم که هیچ احساس تحقیری هم نداشتم که هموطن و هم مذهبم جلوی چشمم له شد. بنظرم بخاطر این بود که حس قرابت بیشتری با اون خانم سنّی تونسی داشتم تا با همکار مصطفی.

امشب داشتم به این فکر میکردم که خیلی از ماها چقدر تکلیفمون با خودمون روشن نیست. نحوه اداره جامعه توی این دوگانگیهای شخصیتی بی تاثیر نیست. اما اگه با خودمون صادق باشیم متوجه میشیم که تمام سهم این دوگانگیها معلول تهای اجتماعی حکومتمون نیست. ما حتی توی کشورهای خارجی هم که آزادیهای مدنظرمون رو میکنن ، تکلیفمون با خودمون روشن نیست. آدمایی شدیم که درگیر افراط و تفریطیم. یهویی داغِ داغ میشیم و تو یه چشم بهم زدن نسبت به همه چی سرد. آدمایی که عقده هایی که بواسطه وراثت و محیط در وجودمون ایجاد شده رو نمیشناشیم. به فکر رفع و رجوعش نیستیم. هر روز عمیقترش میکنیم و عقده های بزرگتری رو به نسل بعدیمون منتقل میکنیم. ما بقدری درگیر خارج و عوامل محیطی شدیم که از درون و المانهای محلی غافلیم. بقدری درگیر تکثراتیم که به خلوتامون نمیرسیم. ما بقدری حواسمون به خودمون نیست که داریم خودمونو متلاشی میکنیم. و بدون تعارف این مسئله ، مذهبی و غیرمذهبی هم نداره. [لبخند]
به هر حال. فارغ از مسائل مربوط به حجاب و عفاف که بهونه این پست بود ، خواستم بگم بیاین خودمون و عقده هامونو بهتر بشناسیم. شناختن عقده هامون خیلی میتونه کمکمون کنه. خلأهای شخصیتی یه بخشی از خودشناسی هستن ، و وقتی دقیق بشیم روی رفتارهامون ، متوجه میشیم که ریشه بعضی از گناهای شخصی و اجتماعیمون توی همین خلأها نهفته ست. بیاین ناراحت نشیم وقتی دوستمون خلأمونو بهمون میگه. بیاین استقبال کنیم از اینجور چیزا.

من قائل به خاکستری بودن توی رفتارها هستم. ما توی مسیر رشدمون ممکنه مدام اشتباه کنیم. ممکنه مرتکب گناه بشیم. پناه بر خدا از گناه. اصلا چیز کوچیکی نیست. ولی ممکنه گناه کنیم. بعدش توبه کنیم. بعدش گناه کنیم. بازم توبه و گناه و این سیکل تکراری. طبیعیه که خلأ و عقده داشته باشیم تو زمینه های مختلف. طبیعیه در عمل کامل نباشیم. هیچ عیبی نداره.
اما معتقدم توی عقاید نباید خاکستری باشیم. تکلیفمونو باید با خودمون روشن کنیم.




+ ببخشین اگه خوب نمینویسم این مدت. ببخشین بابت پراکندگیها [لبخند]

+ یکی از دوستام توی چند پست قبلی یه درخواستی کردن که حرفای خوبشون به درخواست خودشون ستاره دار شد. علاقمندم به احترامشون شروع کنم برای بچه های مجرد یه سری نکاتی درباره ازدواج بنویسم. البته اگه نی نی ها بذارن. دعا کنیم به همدیگه تو این ایام.

+ همسر هم قول داده یه پست بنویسه اینجا. چشم براهشونیم [چشمک]

+ بفرمایید. نظرها هم بازه. اگه خلأیی تو من میبینین با گوش جان میشنوم. دوستی رو در حقم کامل کنین لطفا [لبخند]

 

داشتم فایلهای کامپیوترو نگاه میکردم. رسیدم به وویس دکتر مکری. ایشون قبلا یه سخنرانی حدودا بیست دقیقه ای داشتن برای ورودیهای جدید. نمیدونم چندتا از بچه هامون اینجا رو میخونن. مرهم جان دوست داشتنی ، خواهر مهربونم نسیم بانو و جناب آقای مهربان بزرگوار الان تو ذهنم هستن. با خودم گفتم اگه اجازه بدین با همه تون شریک بشم حرفایی رو که اون روز جناب دکتر از جانب یک پدر به بچه ها گفتن. فضاش برای علوم پزشکیهاست ، اما میشه حرفاشونو تعمیم داد به همه. احتمال میدم یه جاهایی به درد بقیه هم بخوره. خصوصا اواخر حرفاشون. اونجایی که میگن غرضمون از حرف زدن با هم چیه. اونجایی که میشه ازش برداشت کرد که بیاین حرفای جور و ناجور همدیگه رو درک کنیم.
 
و بعنوان یکی از مستمعین جناب دکتر که خودمو از شاگرداشونم کوچیکتر میدونم ، اجازه میخوام ضمیمه کنم به حرفاشون این مطلبو که همه توصیه هاشون درباره تلاش و موفقیت درسته. ولی با تمام این اوصاف ، اگه واقعا دوست دارین بعد از کلی تلاش و زحمت ، یه روز احساس باختن بهتون دست نده ، نیتهای بزرگ داشته باشین. اگه دوست دارین بعد از شکستها احساس سرخوردگی نداشته باشین ، نیتهای بزرگ برای خودتون بسازین. یه نیتی که اگه به هدفتون رسیدین شما رو محکم کنه. اگه به هدفتون نرسیدین هم شما رو محکم کنه. یه نیت محکمی که همیشه شما رو محکم کنه.
ازم بعنوان کسی که مسیر سخت شماها رو رفت و الان دیگه آخرای مسیره ، اینو بعنوان یه تقلب بزرگ قبول کنین: خدمت به بشریت ، به خودیِ خود ، اصلا نیت بزرگی براتون نیست. قدر خودتونو بدونین لطفا [لبخند]
 
+ بچه ها فایل حدود پنج مگابایته و حدود بیست دقیقه
 

 

از سه شنبه هفته قبل ، مادرشوهرم علائم سرماخوردگی نشون دادن و ما رو تنها گذاشتن و رفتن منزل خودشون. همسرم بخاطر اینکه بتونه کنار ما باشه و مبادا ناقل بیماری به ما بشه ، به مادرش سر نزده تو این مدت. حس اینکه من و دخترا تبدیل شدیم به موجوداتی که فاصله انداختیم بین مادر و پسر ، وجدانمو آزار میده. خصوصا اینکه تو ایام ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر هم هستیم. 
دیشب کمی تا قسمتی با همسر جدل داشتیم سر این موضوع. همسر میگفت که استاد اخلاقش فرمودن که شما در مقابل همسرت مسئولی و نه مادرت. و اینو که گفت دیگه کفر من دراومد و گفتم من و مامان منیژه الان با هم تزاحم و تعارض نداریم که بخوای بینمون یه نفرو انتخاب کنی و مثلا اون یه نفر من باشم. 
خلاصه این مدلیشو دنیا به خودش ندیده بود تا حالا [خنده]. من میگم برو سر بزن به مامانت. آقا میگن نوچ. نمیرم! و شاید باورتون نشه که ما تقریبا داشتیم سر این موضوع دعوا میکردیم با همدیگه! مدل جالبی بود. خلاصه اگه اسپانسر پیدا بشه حاضرم تو گینس ثبت کنم که به طرفداری از مادرشوهر با پسرش دعوا کردم [خنده] 
آخرش؟ هیچی دیگه. در اوج دیکتاتوری گفتم امروز سوپ درست میکنم و ایشونم باید کادو بخره و از طرف همه مون با سوپ و هدیه بره سراغ مامانش ، دلجویی کنه ، نماز مغرب و عشاشو همونجا بخونه و بعد اگه ازش راضی بودم اجازه میدم که برای خواب بیاد خونه خودمون [خنده] نگران اینه که ما مریض بشیم و من نمیدونم چرا نگران نیستم. بنظرم امتحانه و معتقدم همسرم باید این کارو بکنه. و احساس میکنم اشتباهه که نگران حواشیش باشم.

این روزا رو به تنهایی دارم با سعی و خطا تجربه کسب میکنم. گاهی خواهرم ، گاهی دوستام ، گاهی همسایه واحد روبرویی و اکثر مواقع همسرم. ولی آخرش خودم میمونم و دخترا. افسردگی بعد زایمان خیلی داره تلاش میکنه که منو متأثر از خودش کنه. دست تنها بودن هم مزید بر علت داره میشه. اما دارم سعی میکنم باهاش بجنگم. مثلا از پنجشنبه هفته قبل جلسات تلفنی مشاوره شروع کردم با یکی از دوستای روانپزشکم. روزای اول همه چی خوب بود. ولی کم کم دارم نگرانش میشم. چون از یه جایی به بعد اونه که درددل میکنه و منم که دلداری میدم [خنده]

امیدوارم به همه اتفاقاتی که پیش رو داریم. دارم به اتفاقات خوب فکر میکنم. به همین نیم ساعت پیش که زهرا داشت شیر میخورد. به چشمای بسته و مشت گره کرده فاطمه نگاه کردم و دیدم انگار برای اولین بار یه مدلی از دوست داشتن وجودمو دربرگرفته که هیچ حد و نهایتی نداره. یجور خاص. یجوری که نمیشه توصیفش کرد. تا حالا شده یه نفرو طوری دوست داشته باشین که انگار روحتون از فرط دوست داشتن تا مرز خروج از تنتون بالا بیاد؟ همونجوری. شایدم بیشتر.

حدود دو هفته از روزای سخت و خیلی سخت و خیلی خیلی سخت قبل و بعد زایمان گذشته و لحظه ای نبوده که یاد مامانم نبوده باشم. این روزا جای خالی مامان آذرمو بیشتر از همیشه احساس میکنم. دلتنگ میشم از بیخوابیها ، تنهاییها ، زخم زبونای گاه و بیگاه اطرافیان. دلتنگ میشم از نیومدن عمه ها بعد زایمان ، از حرفای زن دایی پشت سر بابای خدابیامرزم ، از بچه بازیای میثم و سارا که نمیخوان بزرگ بشن.
دلتنگ میشم و وسط دلتنگیام زل میزنم به ت خوردن لب فاطمه وسط خواب نازش که انگار خیلی زودتر از بقیه نوزادا یاد گرفته خواب شیر خوردن ببینه. دلتنگ میشم و وسط دلتنگایم دلمو مطمئن میکنم به خدا. به اینکه خدا قبل از این روزا حساب همه چی رو کرده که منو با دو تا بچه و این همه مشکل رها کرده تو این دنیا.
حال ، خوب میشه. حال ، بد میشه. ولی بین خوبی و بدی حال و احوال باید گفت: الحمدلله علی کل حال.

هو الفاطر
سلام

خدا منت گذاشت سر ما و نیمه بهمنماه ، فاطمه و زهرای ما هم به دنیا اومدن. خیلی زود و ناگهانی. حداقل دو هفته زودتر از انتظارمون. 
رفت و آمدهامون گرچه زیاد نبود ، اما تقریبا دیگه تموم شده. وضعیت من و زندگیمونم استیبل شده. یعنی دارم سعی میکنم که بشه. ولی مهمتر از همه اینکه ما ده روزه که اسم خانم فاطمه زهرا (س) تو خونه مون مدام تکرار میشه. فاطمه. زهرا. فاطمه. زهرا. و چقدر نور داره این دو تا اسم.
دوست دارم بنویسم. ولی نمیدونم از کجا بگم و چی بگم. [لبخند]
فعلا تو این فرصتی که پیدا کردم اومدم عیدو تبریک بگم بهتون. روز زن مبارک. روز مادر مبارک. تولد حضرت مادرمون مبارک. 
خواستم ازتون طلب دعای خیر کنم. دعامون کنین که عاقبت بخیر شیم. هر چهارتامون. و دعا کنین که منم طاقت بیارم. خیلی التماس دعا دارم.
انشاالله اگه بشه میام و بیشتر مینویسم.
عکس هم. اوممممم. بذارم ازشون؟ نمیدونم. باید از خودشون اجازه بگیرم. کچل و سیاهن فعلا. زشت هم خودتونین [خنده]

یه چیزی رو یکی دو روزه میخوام باهاتون مطرح کنم. راستش همسرم گفتن که فعلا برای مدتی کامنتام بسته باشه. خیلی هم خشن گفت [خنده]. شماها برام عزیزین. ولی نمیخوام به اعتماد همسرم خیانت کنم. من دارم روزی بیست دقیقه مو خالی میکنم برای این وبلاگ و تا وقتی احساس کنم حرفی برای بچه های اینجا دارم به این روند ادامه خواهم داد. خدا میدونه با وجود دوقلوها چقدر سخته هر روز نوشتن. ولی دارم یه تمرین شخصی میکنم که بتونم تو همین شرایط سخت ابعاد مختلف زندگیمو تنظیم کنم ، غرق در بچه داری نشم و خودمو قویتر کنم.

باتوجه به اینکه کامنتام بسته ست ، تصمیم گرفتم از طریق لایک و دیسلایکها بازخورد بگیرم. ممنونم که همیشه بهم محبت دارین. ولی کمکم کنین که بازخوردم درست باشه. لطفا دقت کنین توی لایک و دیسلایکتون. صرفا بر مبنای حب و بغضای شخصیتون نباشه. چون کاملا ترتیب اثر میدم توی سیر مباحثم. مثلا من الان دارم از برآیند لایک و دیسلایکها اینطور برداشت میکنم که پستهای ازدواج طورم به افراد خیلی کمی کمک میکنه. و حتی مخالفای سرسختی هم داره که ممکنه بخاطر این باشه که نظرات منو اشتباه میدونن. پس مثلا باید تعداد این مدل پستها رو کمتر کنم (چون متقاضی کمتری داره) ، یا سبک بحثمو عوض کنم (چون به نسبت بقیه پستها دیسلایک زیادی خورده) و یا حتی متوقفش کنم (اگه این روند لایک و دیسلایک ادامه پیدا کنه).
بنابراین ازتون تقاضا میکنم که لطفا خنثی نباشین و توی هر پست با لایک و دیسلایک راهنماییم کنین که بتونم جمعبندی درستی داشته باشم از وضعیت و نحوه ادامه اون موضوع. درواقع ازتون میخوام حب شخصیتون به بنده و یا بغضتونو کنار بذارین و در مقام یک قاضی پستها رو قضاوت کنین. و بدونین لایک و دیسلایک نکردنتون هم مؤثر خواهد بود بر روند من. پس تصور نکنین که اگه ممتنع رد شدین ، مسئولیتی متوجهتون نیست. قضاوت شماست که آینده این وبلاگ رو تعیین میکنه. حتما درکم میکنین که با وجود دوقلوها ، اگه قراره وبلاگنویسی منظم رو ادامه بدم ، باید انگیزه و معیار داشته باشم و برام جدی باشه. پس کارتونو جدی بگیرین.
خیلی خیلی ممنونم از همکاریتون.



* اجازه بدین سوء استفاده کنم از اینکه بابای دخترا امروز داره بچه داری میکنه و یه نکته دیگه رو تشریح کنم درباره پست قبل. احساس میکنم یه وجه مهم ماجرا رو نگفتم.
ببینین بچه ها! ممکنه بگین که با لیستی رأی ندادن ، جریان ی مقابل وارد مجلس میشه. و مثلا از دو سه روز دیگه که نتایج میاد ، بگین تفکری که لیستی رأی نداد اشتباه کرد و متهمش کنین.
من میخوام بهتون بگم که بنظر من جوان انقلابی هیچ ارادتی به هیچ جناحی نباید داشته باشه. ما فارغ از رنگها و جناحها ، برای انتخابمون نیاز به معیار داریم (که رنگ و جناح هم میتونه بخشی از معیار باشه ، ولی همه ش نیست). تجربه نشون داده که تو بازه یکماهه قبل از هر انتخابات ، رهبری تشریف میارن و نکاتی درباره شاخصها و معیارها ارائه میدن که این میشه نصب العین و ملاک منی که خودمو در زمره جوان انقلابی میبینم. رهبری امسال یه سری معیار دادن درباره شخص. حالا وقتی ما میبینیم تو لیست جناح موسوم به جناح انقلاب ، عناصری وجود دارن که شاخصهای اصلی حضرت آقا رو ندارن ، باید توجیه کنیم که چون تو لیست جناح انقلابیه باید بهش رأی بدیم؟! اتفاقا من و شما باید سران اون جریان ی رو ادب کنیم که بعد از چندین و چند انتخابات و شکستهای متوالی ، هنوز به بلوغ استراتژیک نرسیدن. و حتی بهشون بفهمونیم که دوره ت دیگه تموم شده فرمانده [چشمک]. 
نکته بعدی اینکه رهبری هر بار یه ساز و کاری برای انتخاب تعیین میکنن. مثلا سر ماجرای شورای شهر ، خط دهی کردن که مردم! منم مثل شما بسیاری از این لیست رو نمیشناسم. ولی اعتماد میکنم به سرلیستها. اما امسال من جایی ندیدم که تأکید رهبری بر لیست باشه. حتی روی نکته مقابلش تکیه و تأکید کردن. آیا رهبری خبر نداشتن که آقایون لیست میبندن؟ آیا نمیدونستن که با لیستی رأی ندادنِ ما ، جناح مقابل احتمال داره نماینده بیاره تو مجلس؟ آیا رهبری امر رو به خودمون واگذار کردن که رشد کنیم؟ چطور وقتی دارن کاملا دایرکت نحوه انتخاب اصلح رو توضیح میدن ، ما توجیه میکنیم که امر به خودمون واگذار شده؟
من و شما امسال وظیفه ای داشتیم که مثل بقیه وظایفمون برای انجامش نگاه کردیم به اشارات رهبرمون. آیا اینکه ما داریم با معیار صریح رهبری عمل میکنیم ارزشمنده یا اینکه بشینیم مثل پیرمردهای جناح مدنظر و ت و نخبگان ی و فرهنگی و دم و دستگاه پشت سرشون ، مصلحت اندیشی و تفسیر برأی کنیم برای نحوه انتخابمون؟
نکته آخر اینکه ممکنه چند نفر از لیست مقابل ما بخاطر نحوه رأی دادنمون برنده بشن. ممکنه دو سال دیگه ببینیم بعضی از سرلیستهاشون چه هزینه هایی به کشور تحمیل میکنن. آیا این دلیل بر اشتباه ماست؟ آیا ما اشتباه کردیم؟ من میگم نه. چون ما نمیدونیم اگه آدمای فشل و شبهه ناکِ لیستِ جریان موسوم به انقلاب وارد مجلس میشدن ، چه هزینه هایی بر کشور تحمیل میکردن. ما نمیدونیم چقدر بدبینی نسبت به بچه های انقلابی رو افزایش میدادن. و نمیدونیم خود بچه های انقلابی چقدر دده میشدن نسبت به مسئولینی که بهشون امید بسته بودن و بخاطرشون لیستی رأی داده بودن. 
بنابراین من معتقدم که ما عملا نمیتونیم اشتباه یا درست بودن عملکردمون رو به آینده واگذار کنیم و بعد به همدیگه بگیم دیدی با بی بصیرتی به لیست رأی ندادی و چه هزینه ای به کشور تحمیل شد؟ همین الان بنظرم همه چیز مشخصه. ما شاخص داشتیم برای نحوه انتخاب و رأی دادن. و معتقدیم شاخصمون کاملا آگاهانه سیر سخنرانیهای امسال رو پیش بردن. بنابراین ملاکمون همین الانه و الفاظ و هدایتهای کسی که به کیاستش شک نداریم.
اینا نظرات و تحلیلهای منه و ضمانتی برای درست بودنش ندارم.


(بچه هایی که با خط فکری من موافق نیستن منو ببخشن که وقتشونو گرفتم. حداقلش اینه که یه سر تأسف ت میدین و میگین این شیدا چقدر ابلهه. [چشمک])

حضرت آقا از اول صبح بطور ناگهانی با کمردرد شدیدی مواجه شدن ، بنحوی که نمیتونست از جاش ت بخوره. خلاصه بسختی خودشو کشید تا گوشه اتاق. رفتم ببینم چی شده. میگه پریشب باهات جر و بحث کردم خدا داره عذابم میکنه. میخندم میگم بله. بله. قطعا همینطوره. تازه این عذاب دنیاشه. ببین آخرت چی در انتظارته [خنده]
وسط معاینه م میگم من اینجاتو فشار میدم. اولش دردت میاد. ولی کمک میکنه یه کم دردت تسکین پیدا کنه. میگه بخشیدی؟ بی توجه میگم پس مسکن بهت نمیدم دیگه. یه کم تحمل کن. تا شب بهتر میشه خودش. ولی باید چندتا آزمایش بدی. مشکوکم بهت. دوباره میپرسه بخشیدی؟ منم بی توجه میگم بنظرم عضلانی نیست. احتمال میدم از کلیه ت باشه. مبارکت باشه ایشالا. میبینه جواب نمیدم میگه حقمه. مستحق بدترشم. پتو رو میکشم روش و میام میشینم کنارش. میگم دلمو بخشیدم بهت. جونمو بخشیدم. نفسمو بخشیدم. زندگیمو بخشیدم. میگه از ته دل؟ میگم از ته تهش. میگه پس چیز مهمی نیست. زود خوب میشم. میگم بستگی داره مامان منیژه هر دومونو ببخشن یا نه. میگه رفتیم خونه شون دیگه. میگم ولی بارغبت نرفتی. میگه انتظار نداشت از ما تو این شرایط. میگم مامان انتظار نداشت. خدا که انتظار داشت. میگه دست خودم نبود. ترسیدم برم پیششون و خودمم مریض بشم. ترسیدم سرمابخورم و مجبور بشم چند روز تنهات بذارم. نگران تو بودم. حتی ترسیدم تو و بچه ها مریض بشین. میگم ترسیدی و بخاطر ترست هر دومون کوتاهی کردیم در حق مادرت. حالا اومدی خونه و جلوی چشمم افتادی و منم جلوی چشمت دست تنها شدم. میگم ناراحت نشو ازم. میخوام درس بگیریم با همدیگه. تو ترسیدی کنارم نباشی. الان کنارمی ولی نه تنها نمیتونی کمکم کنی ، بلکه خدا از یه یار تبدیلت کرد به یه بار اضافه که من باید کمکت کنم. اگه سرما میخوردی ، پیش مامانت میموندی تا خوب بشی. اما الان. وسط حرفم میگه الحمدلله. میگم الحمدلله سر جای خودش. الان وقت اینه که بگیم استغفرالله. 
میگم و میگم و میگم تا بفهمیم چه اشتباهی کردیم. که بدونیم بچه هامون دلیل کافی نیستن که به مادرش نرسه. که یادم بمونه برای حفظ زندگیم ، برای حفظ دنیا و آخرت همسرم و بچه هام باید مراقب تعامل خودم و همسرم و بچه هام با مادرشوهرم باشم. میگم که یادم بمونه نباید بذارم تو زندگی ، نقشهای جدیدمون ، نقشهای قبلی رو کمرنگ کنن. همسرای ما اول پسر مادراشون بودن. بعد شدن همسر ما. بعد شدن پدر بچه هامون. میگم که یادم بمونه باید کمکش کنم که توی همه نقشهای زندگیش متعادل و موفق باشه. اگه منِ همسر انتظار دارم با اومدن بچه توی زندگیمون ، شوهرم نسبت بهم بی رغبت نشه. اگه انتظار دارم همه حواسش معطوف به بچه نشه. اگه انتظار دارم جایگاهم تو دلش عوض نشه و رفتارش باهام سرد نشه ، باید به مادرشم همین حقو بدم. که با اومدنِ منِ عروس ، پسرش نسبت بهش سرد و بی رغبت نشه.
من با همه خوبی و بدیهام زنشم. مامان منیژه با همه خوبی و بدیهاش مادرشه. فاطمه و زهرا هم با همه خوبیها و بدیهاشون بچه هاشن. و من باید کمکش کنم توی بالانس کردن روابطش با همه مون.




* میبینین تعاملات خدا چقدر ساده ست؟ همسرم ترسید از اینکه روز مادر بره پیش مادرش که سرماخورده بود که مبادا ناقل بیماری باشه برای من و بچه ها. مبادا خودش سرما بخوره و مجبور بشه بخاطر سرماخوردگیش ما رو تنها بذاره. مبادا نتونه کمک حال من باشه. الان افتاده و نمیتونه ت بخوره. در این حد که برای وضو هم با ظرف براش آب بردم و به حالت نشسته نماز ظهرشو خوند.
من اینا رو با اجازه همسرم نوشتم. که بگم مادر خیلی موجود عجیبیه. حتی اگه هیج توقعی هم نداشته باشه ، خیلی باید مراقبش باشیم. اینا رو کسی داره میگه که دو هفته س مادر شده و تازه یه ذره داره درک میکنه که چرا بهشت زیر پای مادراست.

میدونم جایگاه عروس بودن خیلی مظلومیتها داره. میدونم که گاهی همه چی سخت و پیچیده میشه. میدونم ممکنه ناراحت بشین و بعضیاتون بگین این چجور قضاوت کردنه. میدونم که خیلی وقتا حق با ماست. بچه ها منم نسبت به مادر همسرم روزایی داشتم و دارم و خواهم داشت که خون جلوی چشمامو میگیره. ولی همین چند روز مادر شدن ترمز خوبی بود برام که گاهی حق بدم به مادرشوهرم. این روزا خیلی بیشتر از قبل میترسم از آه مادرا. و میخوام بهتون بگم حتی اگه حق باهاشون نباشه هم آهشون ترسناکه.
ما عروسا خیلی بیشتر و بیشتر و بیشتر باید مراقب باشیم. خیلی خیلی بیشتر باید بزرگ و بزرگوار و بزرگ منش بشیم. بخاطر زندگیای خودمون. بخاطر بچه هامون. بخاطر دنیا و آخرت خودمون و همسرمون و بچه ها.
ببخشین منو که باز از این حرفا زدم و از این نصیحتا کردم [لبخند]

سخته.
سخته آدم تبدیل بشه به ستون وسط خیمه چندتا خونواده. 
سخته خواهرت باردار باشه ، هورموناش بهم ریخته باشه ، آنفولانزا گرفته باشه و کسی جز تویی که مادر دو تا بچه معصومی نتونه کمکش کنه. سخته گیر کنی بین بچه هات که کسی رو جز تو ندارن و تویی که جز خواهرت کسی برات نمونده.
سخته روزی پنج ساعت خواب منقطع داشته باشی. یک ساعت یک ساعت یا دو ساعت دو ساعت.
سخته هر روز فاطمه کوچولوتو تو دستت بگیری ، سه نوبت قلبشو معاینه کنی و مراقب باشی که درست تشخیص بدی. سخته مادر باشی و بر احساساتت غلبه کنی. که بخودت بفهمونی اگه قلبش آریتمی داشت نباید انکار کنی. باید بپذیری. باید برش گردونی بیمارستان و بستری. حتی اگه تمام تنشو دوباره سوراخ سوراخ کنن.
سخته همین اول راه ، هر روز از غم و غصه ها و مشکلاتت ببینی که شیرت داره کم و کمتر میشه.
سخته بعد زایمان ، هر روز و هر روز کلی خون از بدنت رفته باشه. دست و پات هر روز یخ کنه. یخِ یخ. پوستت از ماست سفیدتر بشه. چشمات تار بشه. سرت گیج بره. همونجا که ایستادی ، بشینی رو زمین. همونجا که نشستی ، دراز بکشی و تا مدتها کسی نباشه یه شیرینی یا شکلات بیاره برات.
سخته آدم مادر باشه. مادری که مادر نداره. که حرفاشو میریزه تو خودش تا شوهرش درگیر نشه. تا شوهرش پیر نشه. که میدونه شوهرشم چقدر گرفتار و تنهاست و باید مراعات شوهرشو بکنه.


من بیرون خونه بودم همیشه. وسط جامعه. یه جامعه ای که داشته همیشه بهش یاد میداده و ازش یاد میگرفته. بیمارستانای شلوغی که گوشه راهروی اورژانسشون تخت چیدن. نمیشه آدمی که با این محیط خو گرفته رو یه شبه گذاشت تو خونه و درو به روش بست و گفت همینجا بمون. نمیشه بمونه و کسی بهش سر نزنه و کم کم مریض نشه. نمیشه محیطشو ناگهانی عوض کرد و رهاش کرد بحال خودش تا عادت کنه.
من به این وبلاگ نیاز دارم. مثل آب. مثل هوا. به وبلاگی که بدونم شده یه جامعه ای که بهش یاد میدم و ازش یاد میگیرم. یه جامعه شلوغ ، ولی مطمئن. تو روزایی که حضور تو شبکه های مجازی روان آدما رو تحت تأثیر قرار میده ، من به وبم احتیاج دارم. به دوستای وبلاگیم. که سر بزنم و سر بزنند. حتی اگه هزار و یه کار از خونه و بچه ها و مشکلات شخصیم داشته باشم.

من وبمو لازم دارم این روزا. ولی سخته. سخته تیکه های وجودتو محبت کنی برای آدما و ببینی از محبت کردنتم کینه میگیرن. سخته که همیشه نگران باشی از اینکه کامنتات باز بمونه و یه نفر بیاد بی دلیل خشمشو سرت خالی کنه. سخته که بعد مدتها بری زیر پست یکی از مطمئنترین آدمایی که تو وب میشناسی کامنت بدی و خیالت راحت باشه مراقبته و مراعاتتو میکنه موقع جواب دادنش. بعد چند روز دوباره سر بزنی و ببینی یه نفر دیگه از ناکجاآباد اومده و به اسم بررسی منطقی کامنتت ، شخصیت تو رو قضاوت کرده و با یه جمله تمسخرآمیز و با نگاه عاقل اندرسفیه ، امثال تو رو عامل بی نیازی کشور از دشمن خارجی و ضدانقلاب دونسته.

سخته بعد اینکه در سطح همون کامنتش بهش توضیح دادی ، بیاد وقت بذاره ، تو رو بخونه تا بتونه از وجودت و شخصیتت انتقام بگیره. انتقام چیزی که نمیدونی چیه. جنگی که نمیدونی چرا شروع کرده و چرا به ادامه دادنش به سبک خودش اصرار داره. دچارِ فیش نگار زحمت این کارو برای من کشیده. اینجا کلیک کنین و بخونین آخرین کامنتشونو که زحماتشون هدر نره و همه تون ببینین. حیفه که حرفاشون در حد یه کامنت بمونه. کاش میشد بدیم متنشو همه تلویزیونای دنیا بخونن.

من به احترام وقتی که گذاشتن و قضاوتایی که ازم داشتن ، زحمتاشونو به نتیجه نهایی میرسونم. به چیزی که راضیشون کنه و بتونن با افتخار پرچم کشورشونو توییت کنن. به چیزی که ارزششو داشته باشه این همه وقت صرفش کردن. من از وبلاگ میرم و وبلاگ رو در اختیار ایشون میذارم تا خوشحال باشن که پیروز جنگی شدن که نمیدونم چرا باید شروع میشد. پیروز جنگ قضاوت شخصیتهای حقیقی. با اینکه توی کامنتی که براشون نوشتم (حداقل) سعی کردم ذره ای شخصیتشونو قضاوت نکنم ، ولی از همون اولش قضاوت شدم. دچارِ فیش نگار شخصیت منو در سطوح مختلف قضاوت کرد و اصرار کرد به قضاوتش. و من میرم که خیالش راحت بشه که با دو تا کامنت کار منو ساخت و بتونه با طیب خاطر بره سراغ نفر بعدی. آرزوی موفقیت دارم برای خودشون و منطقشون.






+ سخنی با مخاطبام:
من سالها پزشکی کردم. پزشک یاد میگیره به توصیه کردن. عادت میکنه به توصیه کردن. خو میگیره به اینکه شواهد ببینه و توصیه کنه. یاد میگیره صریح باشه. ملکه وجودش میشه. ولی تو تمام زمانایی که توصیه میکنه ، والله قسم ، ذره ای خودشو بالاتر نمیبینه. پزشک فقط تشخیص میده و طبق تشخیصش توصیه میکنه. و در همون حال تو دلش معتقده که تشخیصش و توصیه ش شاید اشتباه باشه. پزشک علیرغم تمام حرفای توصیه گونه ش ، جونشو میخواد بکنه تو جون آدمایی که باهاشون روبرو میشه. خودشو رفیق میبینه. رقیق میبینه. قصد کمک داره. پزشک خیلی صریحه. ولی دلسوزانه صریحه. توصیه میکنه. ولی قلبش داره برای آدمی که بهش توصیه میکنه میطپه.
با تمام این اوصاف ، اگه تو این مدت - بقول دچارِ فیش نگار - باعث شدم تصور کنین دارم از بالا باهاتون حرف میزنم ، از همه تون عذر میخوام.
من باید قبل خداحافظیم ، این جمله رو بهتون بگم: من خاک کف پای تمام بچه هایی ام که اینجا رو خوندن. حتی کمتر از خاک کف پاهاتون.
ازتون خواهش میکنم حلال کنین منو و دعا کنین اگه اینایی که فیش نگار درباره م گفته درسته ، خدا کمکم کنه که اصلاحشون کنم و آدم بشم.



* آدما هرچقدرم قوی باشن ، بعد زایمان تبدیل میشن به یه موجود طفلکی ضعیف زودرنج. به یکی که نیاز به درک و مراعات داره.
مادرای تازه زایمان کرده ، خیلی طفلکی ان. طفلکی تر از نوزاداشون. ضعیفتر از بچه هاشون.
چیزایی که آدمای عادی رو اذیت نمیکنه ، چیزایی که همه جا روتینه ، چیزایی که گفتنش به یه آدم عادی هیچ عیبی نداره ، گاهی قلب یه مادر تازه فارغ شده رو از جا میکنه. گاهی ترک میندازه به شیشه عمرش. رحم کنین به اینجور مادرا. رحم کنین. رحم کنین. شما رو بخدا رحم کنین.

من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردیم. اونجا مفاهیم بنیادین و منطق و ترند یک روش علمی کامل رو مطرح کردن. و بعنوان یه کار عملی از شرکت کننده ها خواستن که جمله ای از یکی از بزرگانشون درباره کمیّت و کیفیت رو در یه تعداد سطر مشخصی تحلیل کنن. اینترنت و همه منابع هم برای تحلیل در اختیارمون بود.

جمله شون این بود:

Not everything that can be counted counts; Not everything that counts can be counted.

و تحلیل من و همسر (که همچنان نگهش داشتیم توی ایمیلهامون):
This statement makes this challenge that we can compare countable concepts with uncountable? Something do not have discrete units and are not measurable values; such as peace, love, hope, and etc.; but they are valuable. For example, love cannot be counted like money, but money counts less than love. It means there are some qualitative (not countable) concepts which are more countable than quantitative (countable) concepts! We know they are worthier than the other ones; but we cannot determine how many or how much. Imam Ali’s statement is another example: Which one is better: Knowledge or wealth? He answered: Knowledge protects you and you must protect the wealth.”. Therefore, Imam Ali compared an uncountable concept (knowledge) with a countable concept (wealth). This kind of comparison is interesting! We can interpret that count” has two meanings in the main statement: can be measured” and to be important”. Thus, the statement can be rewrite as Not everything that can be measured is important; and not everything that is important can be measured.”. 

یادم میاد کلی تشویق شدیم بابت رویکردی که از کلام امیرالمومنین (ع) ارائه دادیم. ولی آخرش گیر دادن به یه چیز خیلی تباه. شاید یه ایراد گرامری. الکی الکی متنمونو ریجکت کردن. از بس منطقی و اهل منطق بودن [خنده]



* راستش امروز نتایج انتخابات بصورت عدد و رقم بالاخره منتشر شد. من با کلی ذوق اومدم که با آقای ن. .ا صحبت کنم درباره پیش بینیهایی که زیر پست آخرشون کرده بودم (این پست). بعد با یه صحنه غریبی مواجه شدم. یکی اومده بود کامنت ساده منو بررسی منطقی کرده بود و بعد کلا با همین چهارتا خط من و آقای دکتر عادلمهربان رو شسته بود. بقول یکی از دوستای وبلاگیمون سر تا پام پوکرفیس شد! شاید باورتون نشه. ولی همین الان که دارم اینجا تایپ میکنم ، هنوزم اون کامنتو هضم نکردم! باید برم سر فرصت وب نویسنده شو بخونم ببینم فازشون چیه. ولی یه گپ کوچیکی زیر پست باهاشون زدم ببینم چندچندن با خودشون و ما و خدا و ماسوا.
خلاصه از کامنت ایشون و منطق بازیاشون یاد این خاطره و سفر و منطق و فلسفه علم افتادم و رفتم سراغ ایمیلها و این جملات انگلیسی رو پیدا کردم. اگرچه که مخاطب این پست به نسبت بقیه پستها فراگیری کمتری داره ، ولی امیدوارم که جالب باشه برای بچه هایی که به منطق و فلسفه علم علاقمندن.

* وای بچه ها! یه چیز آنلاینم همین الان بگم بهتون. چند دقیقه س یه صحنه ای رو برا اولین بار تو عمرم دارم میبینم. من غش. من ضعف.
همسرم دراز کشیده کف زمین جلوی تلویزیون. زهرا رو گذاشته رو شکمش. بچه خوابیده ها. کامل خوابه! آقا هم داره واسه خودش فوتبال میبینه. موندم از کاراش حرص بخورم؟ بخندم؟ تایپ کنم برا شما؟ نکشه بچه مو یه موقه؟
این کلیپای پدر و دختری بود که یه عمر میدیدیم و غش و ضعف میکردیم. الان نسخه زنده ش جلو چش! من برم بچه مو نجات بدم از دست باباش. یهویی ناگهانی ت نخوره بچه م بیفته رو زمین! خلاصه توصیه ای که الان به ذهنم میرسه اینه که بچه رو تنها بذارین ، ولی بچه رو با پدرش تنها نذارین!

در حدیث قدسی فرمود:

هر که به دلیلی وضویش باطل شود ، آنگاه تجدید وضو نکند به من ستم کرده.
هر که به دلیلی وضویش باطل شود ، آنگاه تجدید وضو کند و دو رکعت نماز بجا نیاورد و مرا نخواند ، به من ستم کرده.
هر که به دلیلی وضویش باطل شود ، آنگاه تجدید وضو کند و دو رکعت نماز بجا آورد و مرا بخواند ، اگر من جوابش را در هر مسئله دینی و دنیایی ندهم به او ستم کرده ام.
و ای بنده من!
من خدای ستمگری نیستم.
(ارشاد القلوب ، جلد اول ، صفحه شصت)




* اومدم پست بذارم که اتفاقی دیدم ستاره آقای ن. .ا روشن شده. منم بجای پست براشون یه کامنت نوشتم و پست امروزمون خلاصه شد به حدیثی که امروز جناب همسر گذاشته بودن روی در یخچال. اگه تمایل داشتین بخونین پست آقای ن. .ا و کامنتی رو که براشون گذاشتم. نظر آقای عادلمهربان هم زیر پست زیبا بود. ذوق میکنم وقتی میبینم بچه های دهه هفتادی این همه بیشتر از نسل ما تحلیل دارن و رشد کردن. خیلی خوش بحالمونه.



** فاطمه و زهرا چند روزه که کلا به هم متصل نیستن. یعنی تقسیم کار کردن با همدیگه. یکیشون گریه میکنه و اون یکی خوابه. بعد این یکی میخوابه و اون یکی گریه میکنه. نوبتی گرسنه میشن. برنامه مو بهم ریختن و در یک کلام بالاخره یاد گرفتن چطور منو بیچاره کنن. الهی که خدا روزیتون کنه [خنده]
نی نی سارا هم همونطور که حدس میزدم پسره. اسمشو گذاشتن پارسا.

دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی که تای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم.

 

مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو ت بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش.

 

من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش.

من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن. 

 

دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.

 

کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای همسرم میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.

یاد حرفای همسر میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.

 

من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یارا دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. گالری نسیم بیمه سینا آینه و مس Heather همیشه مختاری که باورت را تغییر دهی و آینده‌ای متفاوت را برگزینی... Kapil Sean آرتم کالا من و دلم